من در هجوم تلخی زندگیم، با مردی روبهرو شده بودم، که عاشقانه زیستن عادتش بود. اما من عاشق بودن را، از بازی سرنوشت، نیاموخته بودم .
مهمان ناخواندهای به درون زندگیام آمد، که او هم عاشقانه زیستن بلد نبود.
آدمای این داستان نه سفید هستند، نه سیاه؛ نه خاکستری نه طوسی!
آنها یک رنگ خاص هستند، مثل همه آدم ها که یک رنگ خاصن! خوب هاشون ممکنه داد بزنن، خسته و ناامید بشن و یا اشتباه کنند. بدهاشون هم ممکنه دست کسی رو بگیرن و بانی خیر بشن!
با صدای ساعت مشکی و شیکی که روی عسلی کنار تخت دو نفرهاش بود، بیدار شد. نگاهی به ساعت کرد، مثل همیشه دلش میخواست خودش صبحونه شاهرخ رو آماده کنه. اسم شیرین خانم تو ذهنش جرقه زد، اما یادش اومد، که شیرین خانم رفته پیش نوهاش و امروز نمیاد. سریع تو دستشویی پرید و یک آبی به دست و صورتش کشید، لباس خواب نقرهایش رو با یک بلیز و شلوار ست آبی نفتی عوض کرد، موهای بلند و طلاییش رو با کش موی خاکستری بست. دمپاییهای خوشدوخت سفید و مشکی رو پوشید و قبل از خروجش از اتاق، نگاهی به اتاق دو نفره خودش و شاهرخ انداخت، یک اتاق چهل متری با دکور سفید و مشکی، یک تراس تقریبا بزرگ که توسط یک در شیشهای از اتاق جدا شده بود. وجود یک حموم و دستشویی داخل اتاق، سمت چپ، در نهایت یک تخت دو نفره و عسلی های کنارش، میز تحریر کنار در!
پله ها رو یکی-یکی پایین اومد، یک سالم پر انرژی به شاهرخ داد و پشت میز صبحانه که حسابی تو خودش همه مخلفات صبحانه رو جای داده بود، نشست.
-سالم خانومم، بیا بشین که حسابی گرسنهای!
-سالم، صبحت بخیر!
از پشت میز برخاست و سمت سماور که روی اپن ساکن بود، رفت.
لیوان رو از روی میز برداشت تا برای خودش چایی بریزه. چایی خودش رو کنار دستش گذاشت و استکان شاهرخ و برداشت.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان فور | دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.