ترس تو را ضعیف میکند و نترسیدن تو را گرگ!
فَلَمَّا رَأَى أَیدِیهُمْ لَا تَصِلُ إِلَیهِ نَکِرَهُمْ وَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِیفَةً قَالُوا لَا تَخَفْ إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلَى قَوْمِ
لُوطٍ(هود/۷۰)(اما)
هنگامی که دید دست آنها به آن نمیرسد(و از آن نمیخورند، کار)آنها را زشت شمرد و در دل احساس ترس نمود. به او گفتند:«نترس! ما به سوی قوم لوط فرستاده شدهایم!»
★بخشی از رمان★
«لیانا»
یک نفس عمیقی کشیدم و در کلاس رو زدم، وارد کلاس شدم که استاد سمتم برگشت و به فرانسوی گفت:
– چرا دیر اومدین خانم جوان؟!
لبخندی بابت این احترام و مهربونیش زدم:
– ببخشید استاد، خواب مونده بودم.
استاد هم لبخندی زد و با دست بهم اشاره کرد تا بشینم. با لبخند قدم برداشتم و سر جای همیشگیام نشستم. از توی کیفم وسایلم و دفتر خودکارم رو در آوردم که چشمم به پسر کناری خورد، برام غریب بود. تقریبا همه رو میشناختم ولی این رو نه.
نیم نگاهی بهش کردم و به سمت استاد برگشتم تا درس رو گوش کنم. بعد از چند دقیقه که کلا حواسم به استاد و درس بود، یکی از پسرهایی که چند صندلی عقبتر نشسته بود کاغذی روی صورتم پرتاب کرد، و از شانس بدم توی چشمم خورد.
بلند گفتم:
– آخ!
استاد سریع سمتم برگشت و گفت:
– اونجا چه خبره؟
همون پسر غریبه، به سمت استاد برگشت و گفت:
– یکی از پسرها کاغذ پرت کرد و به چشمشون خورد.
دستم رو روی چشمم گرفتم و مالشش دادم آروم به فارسی گفتم:
– پسرهی خر!