سرزمین آمازون، سرزمینی بسیار زیبا و با شکوه است که توسط هیپولیتا، دختر خدای جنگ اداره میشود. دختر هیپولیتا، آریان قصد دارد که صلح و دوستی بر جهان، همانند نور خورشید بتابد.
در گوشهاي همديگر سر خم ميكردند و سخناني آرام و آهسته زمزمه ميكردند. بدون توجه به سخنان و نگاههای سنگین دیگران، از جلوی درب قصر گذشتم. نزدیکی جنگل یک چشمه زیبا بود که سنگ های کوه دور آن را پوشیده بودند و مكاني آرامبخش توليد ميكردند. منتظر ماندم تا افرادی که زودتر از من به چشمه آمده بودند، کارشان تمام شود. بالاخره نوبت به من رسید. با لباسهایی که در اثر ضربه، پاره- پاره شده بودند، داخل چشمهای كه از آب سرد پر شده بود رفتم که سردی آب تن را میلرزاند. آب به رنگ قرمزی خون تبدیل شد، اما بی توجه سرم را بر تخته سنگی که مشابه بالش بود گذاشتم و چشمانم را بستم و به عالم بيخبري سفر كردم.
***
سردی آبی را بر روی صورتم احساس کردم و از عالم بیخبری بیرون آمدم. با چهرهی نگران ماینا مواجه شدم كه با چشمان درشتش مرا برانداز ميكرد. با صدایی که انگار از دنیا آسوده شده بود، گفت:
– ای دختر، مرا نگران خود ساختهای! این چه حالی است که اکنون داری؟!
سرم را از روي تخته سنگ برداشتم و خود را عقب كشيدم تا به همان تخته سنگ، تكيه بدهم. در جواب سوالش كه بيهوده و بي استفاده بودن خود را احساس كردم، پاسخ دادم:
– زير دستان مادرم تنبيه شدهام!
چشمانش را به علامت سوال، تنگتر کرد که تمام موضوع را برایش توضیح دادم.
بعد از شنیدن موضوع، دهان گشود و گفت:
– گویا حق با توست، اما دِگران حرف ملکهی خود را قبول دارند!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان فور | دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.