رمان فور | دانلود رمان
رمان فور بهترین سایت رمان، داستان، دلنوشته

دانلود رمان مدار جبر

دانلود رمان مدار جبر

دانلود رمان مدار جبر

نام رمان: مدار جبر

نام نویسنده: اسماء نادری

ژانرهای رمان: تراژدی، عاشقانه

خلاصه: می‌دانی؟ صبور که باشی بی‌حد و حساب لبخند بند لبانت می‌شود، شاید این لبخند در نگاه اول بر چشمانش معنی این را دهد: «زدی، رفتی، خوردم، ماندم. گفتی، شنیدم و زخم خوردم و شب‌ها اشک ریختم. همه فدای سرم، فدای سرم که با چنین آدمی سر کردم؛ اما یادت باشد که منِ صبور زخم‌هایم را شمرده‌ام و به اندازه تک‌-تک‌شان منحنی زیبایی روی لبانم کشیده‌ام. به اندازه فراموش نشدن‌هایم شب‌ها اشک ریختم، این را نیز فراموش نکن صبوری‌ام دیگر رو به پایان است، خاطراتت را فراموش کردم، گویی تو هیچ زمان نبودی.

دانلود رمان مدار جبر

قسمتی از رمان برای مطالعه و دانلود:

مادرم پوزخندی زد.

– هه! راستش رو بگو، دخترم رو نشون کی کردی؟

– سپهر، پسر اَل…

قبل از این‌که حرفش تمام شود قهقهه‌ای دیوانه وار زدم، دیوانه شده بودم، اسمش در ذهنم اکو می‌شد، سپهر! سپهر! بین قهقهه‌هایم به گریه افتادم.

مادرم به سمتم آمد.

– الهی بمیرم واست الهامَم.

بعد رو به پدرم کرد.

– مگه این که از رو جنازه‌ی من رد بشی دخترم رو به اون پسره‌ی…

ادامه‌ی حرفش را نشنیدم، همه جا دور سرم می چرخید، روی زمین افتادم، تصویر تار مادرم را می دیدم که با گریه به صورتش چنگ می زد و اسمم را صدا می زد، پدرم هم با نگرانی بالای سرم ایستاده بود.پلک هایم روی چشمانم سنگینی کرد و چشمانم بسته شد. با فرو رفتن چیز   تیزی در دستم به هوش آمدم اما چشمانم را باز نکردم، صدای بحث بین مادر و پدرم به گوش می‌رسید.

– قبلا هم گفتم، نمی‌زارم این وصلت سر بگیره.

– من هم قبلا گفتم، این وصلت سر می‌گیره، چه بخوای چه نخوای!

– نمی‌زارم به‌خاطر یک خرافات و رسم مسخره کاری که دلش نمی‌خواد انجام بده.

چشمانم را به آرامی از هم گشودم، دور و اطرافم را نگاه کردم، سِرمی در دستم خودنمایی می‌کرد، در بیمارستان بودم، به سمت راستم نگاهی انداختم، مادرم با چشمان به اشک نشسته‌اش دستم را گرفته بود و چیزی زیر لب می‌گفت، نگاهی به سمت چپم انداختم، پدرم بدون هیچ واکنشی ایستاده بود و به من زل زده بود، پدر؟ پدر واژه ی غریبی برای این مرد بود، کسی که به آینده و زندگی دخترش اهمیتی نمی‌دهد مگر می‌شود نامش را پدر گذاشت؟

پوزخند بی‌جانی زدم و صورتم را از پدرم گرفتم و به مادرم چشم دوختم.

– الهامَم، دخترکم، به هوش اومدی؟ خداروشکر، دورت بگردم حالت خوبه؟

– خو…خوبم.

– بمیرم برات الهی!

– خ…خدا نکنه!

بعد رو به پدرم کردم و با لکنت گفتم:

– چرا؟ چرا این کارو کردید؟

پوزخندی زدم و گفتم:

– می‌ترسیدین رو دستتون بمونم؟!

-ذبه وقتش می‌فهمی چرا این کار رو کردم!

– وقتش کی می‌‌رسه؟ وقتی زندگیِ من تباه شد؟!

با لحنی که سعی داشت عصبانیتش را پنهان کند گفت:

– به زودی می‌فهمی!

بعد با بلند شدن صدای رنگ تلفنش از اتاق بیرون رفت.

مادرم دستم را فشرد.

– دخترم، من نمی‌زارم این وصلت سر بگیره، نمی‌زارم کاری که دلت نمی‌خواد انجام بدی، می‌دونم دلت پیش دانیال گیره، به حرف دلت گوش کن، به حرف هیچ‌کس اهمیت نده.

اشک‌هایم یکی پس از دیگری از چشمانم پایین می‌آمدند، می‌دانستم مادرم هم از سپهر دل خوشی ندارد، به یاد دانیال افتادم و گفتم:

– دا…دانیال چی…شد؟

– هیچی مادر، حمیده زنگ زد گفت دانیال خودشو تو اتاق حبس کرده هیچی نمی‌خوره، گفت حالش بده.

– به خاطر من به این روز افتاده.

 از جا بلند شدم.

مادرم اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد.

– دخترم سِرمت هنوز تموم نشده، کجا می‌ری؟

– نمی‌خوام این… این‌جا بمونم.

– باشه- باشه صبر کن برم به پرستار بگم سِرمت رو در بیاره.

از اتاق خارج شد و دقیقه‌ای بعد با پرستار بازگشت.

پرستار نگاهی به چهره‌ی مغموم من انداخت، لبخندی زد.

– عزیزم، سِرمت هنوز تموم نشده صبر کن تموم بشه بعد بیرونش میارم.

– ن…نه…می‌خوام برم خو…خونه‌مون.

 – باید صبر کنی عزیزم، حمله‌ی عصبی بهت وارد شده، تشنّج کردی، دکترت باید بیاد معاینه‌ات کنه.

چاره‌ای جز موافقت نداشتم، با بی‌حالی گفتم:

– باشه.

پیشنهاد نودهشتیا:

رمان اقتناص | Negin jamali کاربر انجمن نودهشتیا

رمان آفرودیت | زهرا رمضانی کاربر انجمن نودهشتیا

به ساعت مشکی رنگی که به دیوار نصب شده بود نگاهی انداختم، ساعت نُه شب بود، یعنی من از ظهر تا الان بی‌هوش بودم؟ آرام‌بخش‌ها تاثیر خود را گذاشته بودند چون دوباره چشمانم رفته- رفته گرم شد و به خواب رفتم. با صدای در چشمانم را باز کردم. پزشکی بالای سرم ایستاده بود و چیزی به پرستار می‌گفت، اما با دیدن چشمان بازِ من، دست از صحبت کردن با پرستار کشید، به طرفم آمد و لبخندی زد‌.

– سلام دخترم، بالاَخره بیدار شدی!

– سلام، مادرم کجاست؟!

– نگران نباش، رفتن نماز بخونن، اجازه می‌دی شما رو معاینه کنم؟

– بفرمایید.

همانطور که مرا معاینه می کرد، نکات مهم را هم به پرستار می گفت تا یادداشت کند. دقایقی بعد مادرم به اتاق آمد، سلامی کرد و به طرف پزشک رفت، با صدایی که نگرانی از آن بی‌داد می کرد رو به پزشک گفت:

– خانم دکتر، دخترم رو معاینه کردید؟ چطوره؟ کی مرخص می‌شه؟

– نگران نباشید خانوم، حال دخترتون خوبه، شانس آوردید به موقع رسوندینش بیمارستان، هر گونه استرس و اضطراب براش مثل سَمّه، باید از هیجانات و تنش‌ها دور باشه و کاملا آرامش داشته باشه وگرنه دوباره تشنج می‌‌کنه.

پوزخندی زدم و در دل گفتم: هه! اگر پدرم اجازه دهد آرامش داشته باشم.

مادر نگاه مهربانی به من انداخت، بعد رو به پزشک گفت:

– چشم خانم دکتر، کی ترخیصش می‌‌کنید؟

– کار‌هاش رو انجام بدید می‌تونه بره، فقط اون نکاتی که گفتم رو حواستون باشه.

– چشم.

پزشک از اتاق خارج شد و مادرم به سمتم آمد، دست سردم را در دستان گرمش گرفت.

– گوشیت تو جیب لباسِت بود، خیلی زنگ خورد.

– کی زنگ زد؟

– دانیال.

با شنیدن اسمش دوباره اشک در چشمانم حلقه زد، درکَش می کردم، سه سال منتظر مانده بود که به خواستگاریِ من بیاید، آن وقت پدرم…

اشک هایم را که هنوز از آسمانِ چشمانم فرود نیامده بودند پس زدم و با کمک مادرم از جا بلند شدم. بعد از کارهای ترخیص  از محوطه‌ی بیمارستان خارج شدم، بدون این‌که به پدرم نگاهی بیندازم در عقب ماشین را باز کردم و داخل نشستم. پدرم ماشین را روشن کرد و به سوی منزل حرکت کرد، تا نیمه های راه رسیده بودیم که مادرم رو به پدرم کرد و گفت:

– اینجغا داروخانه هست، ماشین رو نگه‌دار من برم داروهای الهام رو بگیرم.

پدرم توقف کرد و مادرم از ماشین پیاده شد، من و پدرم تنها شدیم، پدر از آینه‌ی جلوی ماشین نگاهی به من انداخت و بعد بی‌تفاوت چشم از من گرفت و به جلو دوخت، لب به سخن باز کردم:

– آقای مقدم، تنها چیزی که ازتون می‌خوام اینه که بگید چرا این کار رو با من کردید؟

پدرم که از این لحن من و صدا زدن فامیلَش تعجب کرده بود گفت:

– چرا این‌جوری با من حرف می‌زنی؟ الان شدم آقای مقدم دیگه، دلیلش رو بهت می‌گم‌ فقط صبر کن برسیم خونه.

مکثی کرد و بعد ادامه داد:

– خود سپه‌…

حرفش را قطع کردم و با صدایی که سعی می‌کردم بالا نرود  غریدم:

– اسمش رو نیار، اسمش رو نگو!

– یعنی چی دختر؟ فردا روز قراره شوهرت بشه، این چه حرفیه می‌زنی؟

پوزخندی زدم.

– هه! من بمیرم هم تن به این ازدواج اجباری نمیدم.

– گوش کن ببین من چی می‌گم‌ دختر، اولاً این ازدواج چه بخوای چه نخوای اتفاق میوفته، ثانیاً سپهر خودش هم از این قضیه خبر نداره، گفتم که؛ قرار شده بود تا تموم شدن درستون این مسئله پنهان بمونه که نشد.

بحث کردن با او مانند کوبیدن میخ در سنگ بود، ترجیح دادم سکوت کنم تا دوباره حالم بد نشود.

دقیقه‌ای بعد مادرم با نایلونی پر از قرص و شربت وارد ماشین شد و پدرم به سمت منزلمان حرکت کرد.

  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: مدار جبر
  • ژانر: تراژدی_عاشقانه
  • نویسنده: اسماء نادری
  • ویراستار: سایت نودهشتیا
  • طراح کاور: N.ia
  • تعداد صفحات: 400
لینک های دانلود
  • برچسب ها:
https://novelfor.ir/?p=2707
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

مطالب پر لایک
  • مطلبی وجود ندارد !
<>
درباره سایت
رمان فور | دانلود جذابترین رمان ها
آخرین نظرات
  • farboodخوب بود کاش آخرش بهتر تموم میشد یعنی میشد بهتر نوشت ممنون ازتون❤️...
  • ضحاچرا نمیشه پی دی افشو دانلود کرد البته توی برنامش هم اسم همچین رمانی وجود نداره...
  • Liltخعلی خوب بود ، ولی افغانستانی اسم الاصل مردم اهل افغانستان هستش . ببینید افغانست...
  • مهتابخیلی زیبا و بی نظیر بود حتما بخونید...
  • اشنایی در غربتفوق العاده کلیشه ای و مسخره« با احترام»...
  • دنیابرای منم میفرستی...
  • دنیاسلام لینک میشه بدین ممنون...
  • آرینخیلی قشنگه میشه رمان دژخیمشم بزارین...
  • ریحانهعالبود...
  • ریحانهزیبا متین عالی...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان فور | دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.