و اکنون که دفترِ احساسم لبریز از کلمات هستند به یادَت مینویسم، به یادت مینویسم از انتظار، از کاسه ی صبرم که اکنون دِگر لبریز شده، ذهنم پر میکشد به یاد گذشته، گذشته ای نه چندان دور با خاطراتی شیرین، اما دیگر گذشته ای تکرار نخواهد شد، به یاد لبخند هایم مینویسم، لبخند هایی که از ته دل بود و بدونِ هیچ غصه ای…
اما اکنون، تمام لبخندهایم با حالِ دلم تضاد است، این طور که پیداست، گردانهی زندگی باز هم قصد بازی دادنمان را دارد، من که دیگر به دستانداز هایش عادت کردهام…
زندگی برایم مانند سرابِ زیبایی است که تا نزدیکش میشوم، از دیدگانم محو میشود؛ به عقیدهی من، نامِ زندگی را باید گذاشت درماندگی…
“زود دیر میشود…”
میدانی؟!
گاهی برای جبران، زود دیر میشود.
آنچنان در دریایی از جهل غرق میشوی که از دنیای اطراف و اطرافیانت کاملاً فاصله میگیری، دل میشِکنی و ظلم میکنی.
و آنگاه که به خود میآیی، به خود میآیی و میبینی خودت ماندی و وجدانت، بدون هیچ فرصتی برای جبران…
سپس باید با کوله باری از عذاب، روزت را به شب برسانی و شبت را به روز…
زندگی این چنین بیمعنا میشود…
خورشید را باید هنگامی که در آسمان است و نورش را به جهان میافکند تماشا کنی و از آن لذت ببری؛ هنگام تاریک شدن هوا، تماشای خورشید بیفایده است…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان فور | دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.