از آن روز به بعد ، همه چیز تغییر کرد، زندگی بوی زندگی نمیداد و حتی نفسها مصنوعی شده بودند. آسمان به جای رنگ آبی، رنگ خاکی پوشیده بود و زمین پر بود از هیاهو و گرد و غبارهای مسموم شده! من در این کابوس حقیقی بودم، کابوسی حقیقی! افرادی روی زمین زانو زدهاند و اشک میریزند، افرادی تفنگ به دست به جان مردم افتادهاند و تو… خسته و خاکی آن گوشه نشستهای و دهانت را زیپ بستهای تا نگویی عاشقم هستی! چون اگر بگویی من آن سوی مرز میآیم و مرگ را به جان میخرم!
مرگ …
چشیدنیترین
و
بوسیدنیترین چیز
است
در کنار تو
سنگینی سایهی به پرواز در آمدن گلولههای اجبار بر سرم سنگینی میکند
و دستانم از ترس به ل*ب آوردن حقیقت میلرزند.
نمیدانم کدامین قانون نانوشتهای اینگونه مقدر کرد
و توانایی پس زدنش را در خود نمیبینم.
خدایا، محتاج یاریات گوشهای کز کردهام