اواخر فروردین بود. یه روز جمعه، تو اتاقم که پنجرهش به باغ وا میشد، رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم فکرمیکردم. صدای جیکجیک گنجشکها ازخواب بیدارم کرده بود. هفت هشت تا گنجشک رو شاخهها باهم دعواشون شده بود و جیکجیکشون هوا بود!رو شاخهها این ور و اون ور می پریدن و باهم دعوا میکردن. منم دراز کشیده بودم و بهشون نگاه میکردم.
خونه ما، یه خونه قدیمی آجری دو طبقه بود، گوشهی یه باغ خیلی خیلی بزرگ. یه باغ حدود بیست هزار متر! یه گوشهش خونه ما بود و سه گوشه دیگهش خونه عموم و دو تا عمههام. وسط این باغ بزرگ هم، یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونهها بزرگتر بود که پدربزرگم توش زندگی میکرد. یه پدربزرگ پیر و اخمو اما با یه قلب پاک و مهربون! یه پدربزرگ پر جذبه که همه تو خونه ازش حساب میبردن و تا اسم آقا بزرگ می اومد، نفس همه تو سینه حبس میشد!
اتاق من طبقه پایین بود که با باغ همسطح بود و یه پنجره چهار لنگه بزرگ داشت. تموم این باغ پر بود از درخت و گل و گیاه و سبزه و چمن. هرجاش رو که نگاه میکردی، یا یه بوته نسترن بود و یا گل سرخ و یا درخت مو! دورتادور شمشاد! درختهای چنار و کاج و سرو قدیمی و بزرگ! دیوارهای بلند که بالاشون آجرهای ایستاده مثلثی شکل داشت که قدیم بهشون کلاغ پر میگفتن.
☆پیشنهاد انجمن ناول فور: آخرین مصلوب| روهان کاربر رمان فور☆