با نفسهای نامنظم ترس را فریاد میزنم، اشک در گوشهی چشمم میجوشد، بدنم از بیحرکتی خشک شده. ناجی همیشگیام کو؟ کجاست کنارم بنشیند و نوازشم کند؟ کجاست که بگوید «گل نازم، آرام بگیر این نیز میگذرد»؟ با نالههای نه چندان بلند صدایش میزنم؛ انگار باید از قدرت تکلمم استفاده کنم!
***
با تکرار چندین بارهی حرف «ر» باز هم به جایی نمیرسم. چشمانم را میبندم، به گذشتهی شیرینم فکر میکنم. انسانها گاهی با تمام وجودشان مرگ را صدا میزنند و مرگ دست رد به سینهی آنها میزند؛ از طرفی کسی که هیچ منتظر مرگ نیست، مرگ به دیدار او میرود. این چه حکمتیست؟!
***
من نه توانایی حرکت دادن خودم را دارم، نه توانایی سخن گفتن!
خارهای خودم به خودم فرو میرود. من کمی فریاد را خواهانم!
اشک مزاحم از گوشهی چشمم به سمت گردنم راه خود را باز میکند. حس میکنم صدای دلنشینش را شنیدم. چشمهایم را محکم باز میکنم، نگاهی به اطراف میاندازم. میبینم نه! خبری نیست! نه از وجود گرمش و نه از صدای دلنشینش! حافظهی خوبم صدایش را پخش کرده، از تمام وجودش صدایش را دارم، برای من کافی نیست؟
***
به انگشت اشارهام مینگرم. از تمام بدنم تنها بند اولش را میتوانم تکان دهم؛ برای من پیشرفت زیادی بود. انسانهایی که توانایی چیزی را ندارند، رها نکنید!
آنها با وجود شما به زندگیشان ادامه میدهند، اما این حرف برای من صدق نمیکند؛ من رها شدم از آدمهای اطرافم اما هنوز زندهام!
دانلود دلنوشته دچار تو
👌
از قلمت لذت بردم 💖👭