فهمیدی دنیا هیچ ارزشی ندارد
برای ناراحتی تو
اما این حرف واقعیت است؟
تو در دلت چیزی دیگر میگذرد
که با این حرفها درست نمیشود!
دلت بهت میگوید
برو
اما قلبت به تو میگوید
بمان، بمان و حقیقت دردناکت را باور کن!
میان دوراهی ماندهای
درد میکشی
اما دم نمیزنی!
همهچیز را در خودت نگه میداری
فقط مینویسی
به امید روزی که نجات پیدا کنی
میان این زندان تاریک!
مینویسی
در دفترچهای کوچک که تمام زندگیات را به یادت میاورد!
طاقت بیاور!
هرچقدر بگذرد رنگ نگاهت تغییر نخواهد کرد!
میخواهی مهربان باشی
نمیتوانی
میخواهی آرام باشی
نمیتوانی
میخواهی عصبانی باشی
نمیتوانی!
فقط بنویس در آن دفترچه کوچک!
هرروز و هرشب درد میکشی
خواب و غذا نداری!
حرف مردم برایت تکراری شده است:
«طاقت بیاور، تو میتوانی»
کسی نیست که به آنها بفهماند
او نمیتواند!
دیدن نگاههای پر ترحم برایش تکراری شده است!
اگر میتوانست
همان موقع خودکشی میکرد
دستانش دیگر طاقت نوشتن ندارد
او توانش را از دست داده است
اما هنوز امیدی در دلش وجود دارد!
یادم نمیاید روزهایی را که خنده روی ل*بهایم خشک نمیشد!
تنها چیزی که همیشه در یادش باقی میماند
سیاهی بود!
سیاهی مطلق!قطرهقطره… .
گریههایش روی دفترچه کوچک فرو میامد!
هر صفحه جدید
قطرات جدیدهر زندگی سختیهای خودش را دارد!
اما سختی این زندگی
کاملا متفاوت است!