مدتهاست از یاد بردهاند که کیستند؛
از یاد بردهاند نامشان انسان است و اشرف مخلوقاتاند!
از یاد بردهاند جسم خاکی امانتی است در دستانشان
و از یاد بردهاند خدایی دارند که کنارشان ایستاده، واقف بر اعمالشان است!
چرا به یاد نمیآورند خودشان را؟!
چیست مسبب سنگینی گناهشان که شاید آگاهانه مشتی ظلم روانهی بازوان رنجور بندگانی میکنند که اندر این سراب پژمرده به دریا میاندیشند...
★بخشی از داستان★
خودش را در میان سایهی کنج دیوار محبوس ساخته بود و بازوان عریانش را اندر مشتان خود میفشرد. هجوم وحشتی کشنده را در بند- بند جسم نحیفش احساس میکرد و چنان هراسی او را به بند اسارت کشانده بود که جرات نمییافت در پی عجز اشک بر گونه بغلتاند. بیش از شش سال سن نداشت و هر آنچه از آیات و سورهها میدانست نجوا میکرد. میدانست ارتکاب به اشتباه آن روزش چگونه عاقبتی در پی خواهد آورد و از آن میرنجید که توان در اختیار نداشت از سختی عقوبت بکاهد و یا خود را برهاند. نگاه به زیر افکنده بود و تلاش بر میگرفت به گونهای مقابل سرخی خشم نگاه مرد بلند قامت و تنومند مقابلش معصوم بنماید، باشد که شاید دل مرد به حالش بسوزد.