پای ماندن، راه رفتن در دو راهی مانده ام مانده ام من پیش کوه و چون به کاهی مانده ام در شبانگاهان دلم ناگاه یادت کرده است بی تو در این وقت شب در بی پناهی مانده ام ماه تنها می شنید و من فقط می خواندمت بی تو من در زیره باران چون به آهی مانده ام
سخن نویسنده: تمامی شخصیت ها و اتفاقات در این رمان زاده ی ذهن نویسنده هست و واقعیت ندارند.
★بخشی از رمان★
به در آهنی روبه روم خیره شدم.این همون زمینه ولی چرا ویلا شده؟ از ماشین پیاده شدم و زنگ و فشار دادم که بعد چند ثانیه در باز شد در رو هل دادم و وارد شدم که نگام به یک باغ پرگل افتاد اینجا چه خبره؟
مسیر سنگی زیادی رو باید می رفتی تا می رسیدی به خونه که نه عمارت باید اسمش رو می ذاشتی یک خونه ی دیگه هم کنارش بود، خیلی دلم می خواست بدونم اینجا چه خبره.
وارد عمارت شدم که خدمتکاری در رو باز کرد و به من که با جدیت داشتم نگاش می کردم گفت: بفرمایید آقا حامد منتظرتون هستن! پشت سرخدمتکار راه افتادم. نگاه کلی ای به خونه انداختم؛ یک هال و پذیرایی بزرگ با راه پله هایی که از وسط خونه به سمت بالا می رفت.
از پله ها رفتم بالا که وارد یک پذیرایی بزرگ شدم که نگام به پدر افتاد؛ داشت سیگار می کشید. به جا سیگاری نگاه کردم، از ته سیگار پر شده بود؛ نگاهش سمت من اومد و گفت: بشین پسرم !
– اتفاقی افتاده که گفتین من اینجا بیام؟ رو مبل نشستم که صدای غمگین ولی جدیش تو هال پیچید.