زندگی میگذرد چه ما باشیم چه نباشیم.
درست در لحظهی رفتنمان ناممان هم از کتاب زندگی و زندگان پاک میشود.
به خاک سپرده میشویم و سرمای خاک منجمد میکند تمام خاطرات بودمان را.
دیگر کسی به یاد نمیاورد که زمانی پابهپای یهکایک آنها قدم میزدیم. به یاد نمیاورند و نمیشنوند صدای قهقه خندهها و هقهق گریههای شبانهمان را که در گوش زمان غوغا میکرد، و مردمان تنها آن را زوزه باد میدانند در این محشر زندگی.
تنها یک چیز میتواند یادآور ما باشد.
تکههایی از قلب کوچکمان که تمام دارایی ما بود.
که چه بیبهانهان را به رسم یادگار به رهگذران این کوچه پس کوچههای زندگی هدیه میدادیم.
و چهقدر بیرحم بودند کسانی که همه قلب کوچک مارا لگد مال میکردند و چهقدر صبور بودیم که هربار با اشک چشم آن را غبارروبی میکردیم.
چه گرم و پر مهر میتپید آن یک تکهکوچک در سینه کسانی که آن را همنشین قلب خود کردند.
گاهی درست گاهی به اشتباه تکههایی از قلب خود را از دست دادیم و هزار تکه شد آن یک قلبی که برای زندگانیمان خود را به سینه میکفت.
و گم شد صدای عاشقانه هر تکه آن در میان هیاهوی فریبکاران و هیچجا گفته نشد چه برسر قلبهای هزار تکه آمد.
از آن روز به بعد ، همه چیز تغییر کرد، زندگی بوی زندگی نمیداد و حتی نفسها مصنوعی شده بودند. آسمان به جای رنگ آبی، رنگ خاکی پوشیده بود و زمین پر بود از هیاهو و گرد و غبارهای مسموم شده! من در این کابوس حقیقی بودم، کابوسی حقیقی! افرادی روی زمین زانو زدهاند و اشک میریزند، افرادی تفنگ به دست به جان مردم افتادهاند و تو… خسته و خاکی آن گوشه نشستهای و دهانت را زیپ بستهای تا نگویی عاشقم هستی! چون اگر بگویی من آن سوی مرز میآیم و مرگ را به جان میخرم!
مرگ …
چشیدنیترین
و
بوسیدنیترین چیز
است
در کنار تو