نه بر میل تو لیکن بر میل آن کس که چشمانش را میبندد،
میسوزد جایی از اعماق وجودش که ببیند مغرور عالمیان خوانده شده…
مگر جز خوبی و صلاح آن ها چه میخواست؟
روزگار چرخید بر میلشان، دریغ از ظلمت!
دلسوزها را مغرور خواندند و به عفتش ریشخند زدند،
وجود مهذبش هزاران تکه شد،
چندوقتی است
گریههایم، برای عروسکی که سینهاش شکافت و فواره خون پنبهای بیرون زد!
چند وقتی است خنده و ذوقهایم به سبب آبنبات خوشمزهی پدربزرگ نیست.
چند وقتی است که دیگر چیزی سرجایش نیست؛
کودک و کوچک بودیم
اما دنیامان به وسعت دریاهای پهناور عظمت داشت!
کودکی رفته و به جوانی رسیده است!
چه آروم و ساکت، رد میشی از دل رودخونه…!
بی اهمیت به سنگ هایی که به طرفت پرتاب میشه، می گذری و آروم میری…
چه راحت و بی صدا می گذری از دل رودخونه…!
بی توجه به مانع های رو به روت، راه رو برای خودت باز می کنی و راحت میری…
از یه کاغذ نازک درست شدی اما دلت مثل دریاست قایقم…
کاش من هم مثل تو بودم ای قایقم
سبک و آروم رد میشدم از بین مردم…
درست همان زمان که زندگی بی رنگ میشود.
مداد سیاه دست میگریم
و دوباره زندگی را خط خطی میکنیم،
اما غافل از تکرار یک تکرارِ تکراری
دست به کشیدن یک تکرار میزنیم
و نام آن را تولدی جدید میگذاریم.
تولدی که به مرگ می رسد و مرگی که به تولد نمیرسد.
فهمیدهام با مرگ نمی شود زندگی کرد.