این رمان زندگی چندین و چند شخص و حکایت میکنه که نمیتونیم بگیم فرعیان یا اصلی. به دلیل طولانی بودن رمان به دو جلد تقسیم شده. جلد اول به یادت بیاور در مورد دختری به نام مهتاس! مهتایی که هویت داره ولی داره هویت یک آدم مرده رو یدک میکشه! نمیدونه کیه!؟ خانواده اش کی هستن! تو سردرگمیه تا اینکه سرنوشت کسی و جلوش قرار میده. کسی که در گذشته اون و میشناخته حالا اون فرد میخواد کمکش کنه و هویتش رو بهش برگردونه…اصلا این فرد چیکاره ی مهتاس؟ قصدش چیه؟با من همراه شین تا بفهمین این فرد قصدش چیه و برای چی سر راه مهتا قرار گرفته.
برای چند لحظه آهنگ قطع شد شراره بلند شد همراه با آقای سماوات و گفت: داشتم نا امید می شدم از اومدن حسان!
حسان؟ صدایی پیچید تو سرم !این اسم بی نهایت آشنا بود! ولی من هیچی یادم نبود شادمهر اومد کنارم و گفت : این هم همون دوست بی معرفتم. حسان کامیاب!
بازم تیر کشید سرم. این اسم خیلی آشنا بود واسم. ولی هیچی. به من نگاه کرد و گفت: خوبی؟
_ نه. می خوام برم خونه .
شادمهر اخمی چاشنی صورتش کرد و گفت: هم دوست من تو این مهمونی زیادی بود که تو میخوای بری؟
حالت تهوع گرفته بودم امروز زیاد حالم خوب نبود، شادمهرهم که پا پیچ شده بود وگفته بود باید بیای.
نگاه پردردی بهش کردم و گفتم: حالم زیاد خوب نیست.
متوجه شد. سوییچ ماشینش و در آورد و گفت: حاضر شو میرسونمت.
اخمی کردم و گفتم: لازم نیست تو بمون با تاکسی میرم.
پشتم رو بهش کردم و از خدمتکار خواستم شنلم رو بیاره. پوشیدم کیفمرو رو شونهام انداختم تصاویر مبهم همیشه داشت تو سرم زیاد می شد نورا کم شده بود و به زور می تونستم جلوی پام رو ببینم رسیدم به شادمهر با نگرانی گفت:باهات میام مهتا حالت خوب نیست.
_ نه میرم. فقط شاید فردا نتونم بیام شرکت.
هلنا صورتش و جمع کرد و گفت: داره از بینیت خون میاد!
سرم گیج می رفت تصاویر مبهم.عکس یک مرد.
_ خدافظ.
پا تند کردم دستمالی از تو کیفم درآوردم و گذاشتم جلویه بینیم! در یکی از تاکسی هارو باز کردم و سوار شدم بعد چند ثانیه راننده سوار شد…
_ لطفا برید سلمان فارسی.
سرم تیر می کشید. تصویری مرد داشت تو ذهنم پر رنگ می شد و حال من بد تر!! چشمهام رو بستم بلکه پازل جورش.
دستهام رو دور کمرش حلقه کردم و سرخوشانه جیغ کشیدم سرعت موتور زیاد می شد.
_ آروم تر برو!
ولی توجهی نکرد و گفت: بلند بگودوست دارم.
دستهام رو بیشتر دور کمرش حلقه کردم جوری که چسبیدم بهش.
_نچ. نمی گم. تو بگو تا من بگم!
روش رو برگردوند به من جیغی کشیدم و گفتم: جلوت رو ببین! تو رو خدا!
از پشت کلاهم چشمهای شیطونش رو میدیدم، واقعا قالب تهی کرده بودم.
_باشه باشه میگم فقط تو حواست رو بده به جلوت!
خندید و گفت: نگاه کن ! مجبورم میکنی از این کارها بکنم تا بگی.
نمی خواستم بگم. بعد دو ثانیه دیدم باز روش رو برگردوند و گفت : ای کلک باز. اشکال نداره. من که مردن کنار تو رو خیلی دوست دارم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان فور | دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.