از آن روز به بعد ، همه چیز تغییر کرد، زندگی بوی زندگی نمیداد و حتی نفسها مصنوعی شده بودند. آسمان به جای رنگ آبی، رنگ خاکی پوشیده بود و زمین پر بود از هیاهو و گرد و غبارهای مسموم شده! من در این کابوس حقیقی بودم، کابوسی حقیقی! افرادی روی زمین زانو زدهاند و اشک میریزند، افرادی تفنگ به دست به جان مردم افتادهاند و تو… خسته و خاکی آن گوشه نشستهای و دهانت را زیپ بستهای تا نگویی عاشقم هستی! چون اگر بگویی من آن سوی مرز میآیم و مرگ را به جان میخرم!
مرگ …
چشیدنیترین
و
بوسیدنیترین چیز
است
در کنار تو
برای چه چیزی زندگی میکنیم!
به عبارت دیگر، گمان میکنیم هدف داریم… با این حال
زمانش که برسد، همگی به یک نتیجه میرسیم
اینکه عروسک خیمهشب بازیای بیش نیستیم
جهان گرد میچرخد اما، گهگاهی دراین راه تکراری و همیشگیاش گم میشود؛ گوشهای پشت شهاب سنگها پناه میگیرد و زار میزند. به گمانش از دست آدمیزاد فرار کرده اما، نمیداند ما درونش جا خشک کردهایم و همه جا را به گند کشیدهایم!
یک به یک تبر بر دست گرفتهایم و تیشه بر ریشهاش میزنیم، البته این را هم بگویم که ما نیز اَبلههایی بیش نیستیم که نام خویش را انسان نهادهایم، در حالی که معنای انسانیت را هیچکس نمیداند.
بیایید با خود رو راست باشیم، هیچکس هیچچیز نمیداند. ما ثانیهها و و ساعات را به وجود آوردیم تا زمان را محدود کنیم اما حقیقت این است که هیچکس نمیداند پایان شمارش اعداد، چه عددایست!
دروغ است که میگویند آدمیزاد عقل و شعور دارد! راستش را بخواهید من معتقدم الفبا هم وجود ندارد!
ما همهی این به ظاهر تکنولوژیها را فقط برای بقا خلق کردیم وگرنه چیزی به نام علم وجود ندارد،
حداقل هنوز نه!
شاید گمان کنید که اشتباه میکنم و فقط از فرط بیکاری، چندین واژهی بی پایه و اساس را به هم میبافم و روی قائدهی زندگی خط بطلان میکشم، البته بماند که زندگی قائدهای ندارد!