سرپناهی دیگر روایتگر زندگی آدمهای گذشته بر پایهی عقاید سنتی؛ غرور و تعصبهای بیجا است. بیست سال از حرفها، کارها و اشتباهات گذشته است.
هیچکس نمیداند در آن حادثه چه شد. پنج سنگ قبر از بقایای آنها باقی مانده است؛ اما در این میان کسی پی به این اتفاقات میبرد.
به دنبال افشای حقیقت میرود؛ اما از هرچه که در این سالها داشته است. گریزان میشود، او تنها است. میان سوالاتی بیجواب تا با کسی روبهرو میشود که عاجرانه از او کمک میخواهد…
خسته و آرام به سمت گرامافون قدیمی رفت و صفحه را عوض کرد.
صدای گوشنواز استاد شجریان درون اتاق پیچید. پشت میزش ن شست و به منظرهی برفی روبرویش خیره شد؛ اما بعد از مکث چند ثانیهای کرکره را پایین داد. سعی کرد حواسش را به موسیقی سنتی و ماندگار بدهد تا مقداری از آن آرامش صدا را، به خودش منتقل کند. دلش آرامش میخواست، آرامشی که ماندگار باشد؛ مانند صدای استاد شجریان که برای لحظهای هم که شده از افکاری که ذهنش را مشغول کرده بود، بیرون بیاید. چشمانش را فرو بست. چند دقیقهای نگذشته بود که صدای فردی از پشت سرش آمد و باعث شد به خودش بیاید. میدانست دیر یا زود به دیدنش میآید، بعد از یک سال!
-میبینم باز پیرمرد شدی زدی تو کار شجریان!
بدون ایجاد تغییر در حالتش گفت:
– چی شده که تو رو به اینجا کشونده؟
پسر خندید و بر روی میزِ کار نشست و گفت:
– اتفاق که زیاد افتاده، یک سال از دستم در رفتی و آخر پیدات کردم.
کلافه بود، این روزهایش در سردرگمی به سر میبرد. میدانست آزاد بیدلیل به محل کارش نمیآید و حتماً چیزی پشت این آمدن یک دفعهای هست. صندلی را چرخاند و رو به آزاد با بیحوصلگی گفت:
– وقت شوخی کردن ندارم، اگه کار واجبی نداری برو بذار به کارهام برسم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان فور | دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.