قلبم دیوانه وار خودشو به قفس هام می کوبید و مثل موشی که دنبال لانه موش باشه دنبال راه فرار ی بودم. صداها ی اطرافم مثل مته روی اعصابم بودند، ضعف عصبی و جسمی بهم غالب شده بود. بدنم یخ بسته بود، مثل روح سرگردانی بودم که نمی دونستم کجام و چیکار می خوام بکنم، قلبم تند و نامنظم و بلند …کوپ… کوپ می تپید. اصلا نمیدونم چرا و چطور ی تو ی هچل افتادم؟
مثل بید از ترس به خودم می لرزیدم، هنوز تو شوک بودم، نمی فهمیدم چه بلیی به سرم اومده و اصلا اینجا چکار میکنم؟ دستام با این میله ها ی سرد به هم وصل بودن با چشمها ی سرخ و پف کرده از گریه ی زیادم به ردیف شده بودیم. از سرگیجه و حالت تهوع و لرزش های شدید دست و پام هر آن حس می کردم نقش زمین میشم.
از زور ضعف و بی خوابی نای ایستادن نداشتم. با هزار زور و زحمت خودم رو سر پا نگه می داشتم. خجل و وا رفته به زمین خیره بودم. ته دلم آشوب و قیامتی به پا بود که خدا فقط می تونست این حال و روزم رو درک کنه. بغضی تو ی گلوم نشسته بود که پایین نمی رفت. مثل غده ا ی داشت خفه ام می کرد.
خوب بود
خیلی زیبا بود فقط اشکالات املایی داشت
قشنگ بود حتما بخونین
عالی بود
بد نبود
به شدت پیشنهاد میشه👍🏻👍🏻
خوب بود👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
رمان قشنگی بود
رمان قشنگیه
رمان قشنگیه. خسته نباشید به نویسنده💖🌼