وسط اتاق دراز کشیده بودم و داشتم به پنکه سقفی نگاه می کردم.بچه که بودم همیشه می ترسیدم پنکه بیفته
روی کله م و مغزم متالشی بشه…یادش بخیر.االن فکر می کنم که عجب خری بودم! منتظر سورن بودم تا بیاد مثال
با هم درس بخونیم.البته نزدیکای عید نمیشه درس خوند…ما هم که هر وقت به هم می رسیم به تنها چیزی که
فکر نمی کنیم درسه.توی همین فکرا بودم که صدای زنگ رو شنیدم و سریع رفتم درو باز کردم.
-سالم.
سورن – سالم چطوری؟
-خوبم.چرا انقد دیر اومدی خیر سرت؟
سورن – ببخشید …حوصله م سر رفته بود،توی شهر یه چرخی زدم.
)رفتم توی آشپزخونه تا چایی رو ردیف کنم(
سورن – االن که توی شهر داشتم مغازه ها رو دید می زدم دیدم جدیدا یه مغاز ه ی اسباب بازی فروشی باز شده
که واسه همه ی عروسک هاش اسم گذاشته.
-واقعا که بی کاری…وقتتو صرف چه چیزایی می کنی.
سورن – حاال حدس بزن یارو اسم کدوم عروسکو گذاشته “بهراد”؟
-چه می دونم…البد خره.
سورن با خنده گفت : نه بابا اصال عروسک بهراد نداشت.حاال حدس بزن اسم کدومو گذاشته بود نسترن؟
-دراین مورد عالقه ای به حدس زدن ندارم.
سورن – خب خودم میگم…خرسه.
-عجب ُحس ِن انتخابی! حاال نتیجه ی این بحث چی بود؟
سورن – هیچی…همینجوری گفتم وقت درس خوندن مون بگذره.راستی مسعود گفت چرا تلفن تو جواب نمیدی؟
-پولشو ندادم از مخابرات قطعش کردن.
سورن – خـــــــاک بر سرت.به هر حال بهش یه زنگی بزن.
-باشه.ببین فقط یه مشکلی هست…موبایلم هم خرابه.گوشی تو بده بهش بزنگم.
سورن در حالی که موبایلشو از جیبش در می اورد گفت : احتماال چند روز دیگه هم بهم خبر می رسه که بهراد از
گشنگی مرد!
-نگران نباش به اونجا نمی رسم…الو مسعود،چطوری؟ باهام کار داشتی؟
مسعود – با گوشی سورن زنگ زدی؟3
-آره … مال خودم افتاد توی چایی.
مسعود – به به…زحمت کشیدی…اینارو ولش کن.خواستم بگم فردا شب بیا اینجا.
-چه خبره فردا شب؟
مسعود – می خوام سوپرایزت کنم.
-جدی؟
مسعود – نه بابا…شوخی کردم.مهمونیه گفتم تو هم باشی.خوش بگذره.
-نه قربونت… من از جاهای شلوغ خوشم نمیاد…می دونی که.