یه هفته ای از فارق التحصیلیه من و دختر ها می گذره دیگه
راحت شدیم هنوز تصمیم نگرفته بودیم مسافرت
کجا بریم ولی من خیلی دوس دارم یه جایه
سرسبزدباشه عاشق درختوسرسبزیم خب بزارین
از خودمدبگم قیافه معمولی دارم ولی
چشمایه قهوه ای دارم که خیلی
دوسشون دارم چشمام درشتو مژه هام بلنده موهام
تاروی شونه هامه وقتی بسته میشه
مثل دمه گربه میشه با این حال من میبندمشون اصلا هم
اعتقاد ندارم که دختر باید موهاش بلند باشه چه ربطی
داره آخه مگه مو کوتاه ها دل ندارن؟ از نظره من موی کوتاه
خیلی بهتره تا بلند آدم همش اذیت میشه همش
تو دست و پان اینجوری راحت تره خب بگذریم کجا بودم؟
آها داشتم میگفتم رشتم گرافیک (چیه؟ مگه همه
باید دکتر مهندس باشن؟) به هر حال من عاشق هنرم
امروز دلم گرفته دوباره رفتم تو فکره گذشته ها یادمه
سیزده سالم بود که از خونه فرار کردم چون پدر و مادرم باهام
بد رفتار می کردن چون من بچه واقعیشون نبودم
باباهمیشه به خاطره اینکه درس میخوندم
منومیزدمیگفت پوله اضافی خرج میکنی یه شب که
فهمیدم میخوان منوشوهربدن اونم به مردی که
ازباباپیرتربوداونم به خاطره پول منم فرارکردم یکم
پول ازباباکش رفته بودم بااون پول بااتوبوس ازاون
شهررفتم اومدم مشهدتقریباهمه پولم رفته بودشب شده
بودومن جایی واسه خوابیدن نداشتم توخیابوناگشت
میزدم خیلی گرسنه بودم اون شب انقدرگریه کردم که
نفهمیدم کی ازهوش رفتم وقتی به هوش اومدم تویک
اتاق بودم واسه منکه تویک خونه 50متری بزرگ شده