کتاب و بستم و خواستم از روی صندلیم بلند بشم که صداش در فضا پیچید:
_اما من مطمئنم که کارن نقش بازی نمی کنه!
شونه ای بالا انداختم.
_به زودی متوجه میشم…تموم تمرکزم و روی این پروژه گذاشتم.
_زیادی خودت و درگیر نکن! نمی خوام اذیت بشی.
لبخند ژکوندی زدم و از روی صندلی بلند شدم و به طرف بابا رفتم.
رو به روش ایستادم و گفتم:
_من پوست کلفت تر از این حرفام که جا بزنم و اذیت بشم، تا آخره آخرش باهات هستم بابایی.
★دانلود رمان مغلوب شیطان★
وارد اتاق شدم و با قدم های بلند به طرفش رفتم و مقابلش نشستم.
سرش پایین بود و مثل بچه ها داشت با دستبند آهنی که دست هاش و اسیر کرده بود، بازی می کرد!
تک سرفه ای کردم و بعد از صاف شدن گلوم، گفتم:
_سلام!
سرش و بالا آورد و با اون چشمای گیراش خیره شد بهم.
اون چشما به قدری جذاب و نافذ بودند که آدم با دیدن شون دست و پاش و گم می کرد.
در جواب سلامم، سری تکون داد که زمزمه کردم:
_خوبی؟ به نظر میاد پکری؟
صادقانه جواب داد:
_نه، خوب نیستم…می خوام از اینجا برم.
با این حرفش، آه از نهادم بلند شد!
اگه واقعا بیگناه باشه، حقش نیست که اینجا بمونه.
_نگران نباش…به زودی از اینجا میری.
اخم کرد و نگاهش رنگ خشم و جدیت گرفت.
این اولین باری بود که داشتم یه چهره عصبی و جدی از کارن می دیدم!
با خشم غرید:
_اما تو گفتی به من کمک می کنی!
_آره پای حرفمم هستم…هر کاری بتونم برات انجام میدم، اصلا اینجام تا مشکلت رو بر طرف کنم.
پوزخند زد.
_می دونی مشکل من چه طوری بر طرف میشه؟
مثل خنگا پرسیدم:
_چه جوری؟