در بهترین دقایق این عمر نابپای
در لذت نوازش برگ و نسیم صبح
در لحظه نهایت نسیان رنجها
در لحظه ای که ذهن وی از
خوف تگرگ را
کز شاخسار باغ جدا کرده برگ را
ناگاه
غرنده تر ز رعد و شتابنده تر ز برق
احساس می کند
چون پتک جانگدازی این پیک مرگ را
چرا حالا؟ چرا الان باید ببینمش؟! چرا الان باید کسی رو ببینم که تونست با یه کلمه تمام زندگی من رو به هم بریزه؟! کسی که با رفتنش کل زندگی من رو زیر و رو کرد، من رو عاشق کرد و خیلی راحت از من رد شد و رفت. این نگاه تلخ، اون لبخند تلخ، اون صدای بی حال، این ها دیگه چی هستند؟!
بهش خیره شدم؛ وقتی نگاهم با نگاهش یکی شد نگاه از نگاهم کشید و رفت. چه ساده و راحت تونست بره. نمی دونم الان اون چه حسی داره؛ ولی می دونم که این قطره اشکی که بی اراده از گوشه ی چشمم داره می ریزه پایین داره داد می زنه که من هنوز هم اون رو دوستش دارم!
بی اراده لبخند زدم، من هنوز حس می کنم شاید بشه ما دو تا بازهم باهم باشیم، شاید بشه ما…
نه!
نه آلوین این درست نیست، پسر اون مال تو نیست، اون مال من نیست، اون زندگیه منه ولی با من نیست. بعضی وقت ها بعضی حس ها باید تبعید شن، درست مثل حس من به دیانا.
خدایا هرچه قدر هم از کاری که امیر با من کرد نفرت داشته باشم و هرچه قدر هم از اون بدم بیاد باز هم دلیل نمی شه به همسر کس دیگه ای علاقه داشته باشم؛ اصلا درست نیست.
عالییییییییییییییییییییییی