به نام خداوند عشق
من و دلتنگی و فریادهای در گلو مانده
کسی نمیپرسد حال دل درد آشنایم را ؟
(انیس خلیلی)
کنار پنجره ایستاده بود و همانطور که به آبی بیکران دریا نگاه میکرد و همزمان به سیگارش پک میزد که با دیدن ماشین عمویش که وارد حیاط ویلا شد، سریع سیگارش را خاموش کرد. جرعهای از آب
میوهای که روی میز بود نوشید و به استقبال عمویش رفت. یوسف خسته و کلافه از گرما تا وارد شد، شروع کرد به باز کردن دکمههای لباسش، به سمت اتاقش میرفت که او از اتاق بیرون آمد و صدایش
زد.
– سلام عمو، چی شد؟ پیداش کردید ؟
یوسف همانطور که به سمت اتاقش میرفت جوابش را داد.
– یک ردی ازش پیدا کردم اما خیلی هم مطمئن نیستم. میرم دوش بگیرم، خیس عرقم.
این را گفت و وارد اتاق شد. بعد از یک دوش آب سرد، لباس راحتی پوشید و از اتاق بیرون آمد.
سیاوش روی مبلی جلوی تلویزیون لمیده بود و یک شبکهی عربی زبان را تماشا میکرد. یوسف وارد آشپزخانه شد و در حالی که چای برای خودش میریخت، خطاب به سیاوش گفت:
– من دارم میرم به اون آدرسی که پیدا کردم، تو هم میای؟
سیاوش به سمت او چرخید و گفت:
– پس پیداش کردید؟
– عمهاش این آدرس رو به من داد، گفت تا یک ماه قبل توی این آپارتمان زندگی میکرده.
★پیشنهاد انجمن رمان فور: رمان در هوایت بی قرارم | زیبا کاربر انجمن رمان فور★