چترم رو آروم جمع میکنم، کفش های گلیم رو در میارم و وارد خونه میشم. اولین چیزی که نظرم رو جلب میکنه برادر بیست و سه سالمه که بدون لباس مشغول آواز خوندنه. به سرعت دست هام رو روی چشمهام میذارم تا از و بره اما انگار نه انگار! چند بار صداش کردم بلکه خجالت بکشه. سوت میزد و وسایل ناهار امروز یعنی همون تهم مرغ رو آماده میکرد.
پدر و مادرم سه روزی میشد که به مسافرت رفته بودند و من رو با برادر گرام تنها گذاشته بودن. بی چشم و رویی نثارش کردم و روی مبل ولو شدم.
نیما- علیک سلام
من- سلام
– کجا بودی؟
– طبق معمول دنبال کار.
– پیدا کردی؟
– طبق معمول نه.
– خوبه.
و با خوشحالی لبخندی زد. با حرص نگاهش کردم که خندید و مشغول خوردن شد. قد بلند بود، موهای مشکی، پوست سفید، چشم هاش مثل مامان سبز بود و چشم های من هم سیاه مثل بابام. البته یه برادر دیگه هم دارم که از نیما بزرگ تره، اسمش پرهامه و ازدواج کرده، یه پسر ه داره. اون هم تقریبا شبیه بابامه. قیافه من و نیما کپی هم دیگه است فقط رنگ چشم هامون فرق داره. صداش من رو از هپروت در آورد.
– من خوردنی نیستم.
– من خوردنی نیستم.
– منم بد خور نیستم.
– منم یونجه نیستم.
– اختیار دارید، خر بودن از خودتونه.