– پاسپورت، بلیط و کارت شناسایی تون رو لطف کنید.
لبخندی زدم و دستم رو به سمت جیب عقب شلوارم بردم. ولی چیزی نبود، ساک دستی کوچیکم رو
روی زمین گذاشتم و دست توی اون یکی جیب ام کردم. رو زمین نشستم و ساکم رو گشتم، ولی بازم
نبود.
– لعنتی!
از روی زمین بلند شدم و رو بهشون گفتم:
– ببخشید، من مدارکم توی کیف پولم بود، الان نمونده! چی کار کنم؟
با تاسف سری تکون داد.
– تنها کاری که از دستمون بر می اد اینه که پیج کنیم تا اگه کسی پیدا کرده براتون بیاره
تلفنش رو برداشت و همزمان با زدن دکمه ا ی ادامه داد:
– اسمتون؟!
نباید اسمم رو می گفتم، با اسم پیج کنن بدبخت میشم! مردم م ی ریزن سرم تو این اوضاع
قاراشم یش…!
به اجبار لبخندی زدم و ساکم رو برداشتم.
– نه ممنون الزم نیست، شاید تو خونه جا گذاشتم.
بدون اصرار تلفن رو گذاشت و سری تکون داد.
از توی صف ب یرون اومدم و از راهی که اومدم برگشتم و مدام روی زمین رو نگاه می کردم تا شاید
پیداش کنم. مطمئن بودم که توی جیب شلوارم گذاشتم.
خم شده بودم و روی زمین رو م ی گشتم، جایی بودم که با اون دختره اسکل بحث می کردم. کنار
سطل آشغال رو گشتم، ولی نبود! ناچارا به سمت سطل آشغال رفتم، مطمئنا کس ی با این عینک و کاله
من رو نمی شناخت. تا کمر خم شدم توی سطل آشغال و بین آشغاال می گشتم.
– پسی جون بیا بیرون!
فوق العادست🥺🔥
خیلی خوب بود😍👏👏
واقعا رمان خوبی بود. خیلی خیلی خنده دار و باحال
عالیییییی
به شدت پیشنهاد میشه بخونین. پشیمون نمیشین
موفق باشید
عالی بود
qashang bud
خیلی خوبه. قلم نویسنده عالیه