نام رمان: صید دل
نویسنده: فاطمه رنجبر
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحه: 438
خلاصه:
قصهی دختری از خانوادهای اصیل، دختری تنها که دل در گرو عشق پسرعمویی میدهد که او هم خواهان اوست؛ ولی بنا بر دلایلی رفیق نیمه راه میشود و بعد رفتنش، اتفاقاتی میوفتد که سرنوشتشان را زیر رو میکند. اتفاقاتی که پر از درد است؛ ولی… .
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
چشم غرهای به او رفتم و بیحرکت و حرف اضافهای وارد دفتر شدم. دفتر بزرگی بود که در هر چهار قسمتش هر قسمت دو میز و صندلی کنار هم قرار داشتـ تینا میز روبهروی من بود. کنار هر کداممان یک مرد نشسته بود. یک اتاق کوچک در راه رو قرار داشت که دفتر مدیر بود.
به جز من و تینا، سه مرد دیگر با دو خانم در آنجا مشغول به کار بودند.
با لبخند، با همه سلام و احوالپرسی کردم و پشت میز نشستم. در دل خدا را شکر کردم که با مدیر گستاخ و زبان نفهمم روبهرو نشدم.
به تینا که با اخمهای در هم گره خورده به من نگاه میکرد، چشمکی زدم و بوسهای برای او فرستادم؛ ولی مثل همیشه تینا قصد کوتاه آمدن نداشت. بدون توجه به من خود را مشغول به کار کرد. من هم شانهای بالا انداختم و مشغول کار شدم. کامپیوتر را روشن کردم و به صفحه آن زل زدم، برای لحظهای فکرم به گذشته پرواز کرد. وقتی مستقل شدم، بدون هیچ کمکی روی پاهای خودم ایستادم. تنها چیزی که از خانه پدری آورده بودم، لباسهای تنم بود.
وقتی وارد تهران شدم، برای پیدا کردن کار پر از استرس و تنش بودم. نه جایی برای ماندن داشتم نه پول و غذایی. حتی کرایهی راه شیراز به تهران را نداشتم مجبور شدم از نزدیکترین دوستم کمی پول قرض بگیرم و اینکار برایم مانند مرگ بود.
وقتی وارد تهران شدم، از تنهایی ترسیدم از اینکه کسی را کنارم نداشتم، برایم دردناک و خوفناک بود.
حتی نمیدانستم باید چه کنم! از نگاه مردم میترسیدم! سعی میکردم عادی برخورد کنم؛ ولی انگار هر چهقدر تلاش میکردم بیش از بیش ترس نگاهم آشکار میشد و قلبم گنجشکوار خود را به قفسه سینهام میکوبید.
با صدای گستاخانهی شخص کناریام، از گذشته بیرون آمدم و با نفرت سرم را بلند کردم.
– سلام، صبحتون به خیر!
مثل همیشه مردک با پوزخند به من زل زد.
– علیک سلام. دوباره توی رویا بودین مزاحمتون شدم؟ موندم شما دخترها چی توی سرتونه؟! روزی چندبار خودتون رو با لباس عروس کنار پسر دلخواهتون تجسم میکنین؟
جواب پوزخند او را با نیشخند دادم و ابرو بالا انداختم.
– مغزتون بیشتر از این کشش نداره. کلاً نیست خودتون و هم جنسهاتون فکرهاتون خرابه، همه رو مثل خودتون میدونین. مثال همون نادانست که همه را به کیش خود پندارد.
چون خیلی کنجکاوی، جوابت رو میدم برو واسه همجنسهات هم تعریف کن.
از نظر من هیچ مردی لایق این نیست که یک ثانیه فکرت رو درگیر کنه، چه برسه باهاش رویا بسازی.
الآن هم برو که امروز اصلاً روز خوبی نیست برای کل انداختن. با رفتنت خوشحالم کن!
دستش مشت شد؛ ولی سعی کرد عصبانیتاش را نشان ندهد. کمی سمتم خم شد.
– ببین زبونت زیادی درازه؛ ولی مشکلی نیست، خودم کوتاهش میکنم. چشمکی زدم و دو دستم را حائل میز کردم. با لبخند کجی که گوشهی لبم نشست، به او زل زدم.
– کی؟ تو؟ گل پسر توی رویاهات هم نمیتونی ببینی که زبون من رو کوتاه کردی. تو که پشیزی نیستی، از تو گندهتر هم نتونست!
سرم را به طرفین تکان دادم و چیزی که به ذهنم رسید را به زبان آوردم:
– ولی تو تلاشت رو بکن، خیلی دوست دارم ببینم چهجوری زبونم رو کوتاه میکنی!
عصبی غرید:
– بدبخت اگه دلسوزی بابام نبود، تو الآن معلوم نبود توی کدوم گدا خونهای بودی. یادت که نرفته؟
با اینکه با تمام وجود درد را حس کرده بودم؛ ولی مثل همیشه با خونسردی و فرو کردن ناخن در کف دستم خود را آرام کردم و با لبخند در چشمان او زل زدم.
– لطف پدرتون یادم نرفته و هیچوقت هم از ذهنم پاک نمیشه؛ ولی یه چیز برام جای سؤاله! اینکه از اون پدر همچین بچهتی محاله، به نظرم یه آزمایش بده برای… .
وسط حرفم پرید و با دندانهای قفل شده و دستی که از عصبی بودن میلرزید، انگشت اشارهاش را تهدیدوار سمتم گرفت.
– ببند دهنت رو! یه نگاه به خودت بنداز ببین که خودت از کجا اومدی و ننه بابات کی بودن؟ البته تقصیر تو نیست، بابای ما یتیم خونه باز کرده هر چی بدبخت بیچاره و بیپدر و مادر بود جمع کرده دور خودش!
لبخند زدم و بیتوجه به حرف او، چیزی روی کاغذ نوشتم و زیر لب زمزمهوار خواندم:
– از ذهن تا دهن فقط یک نقطه است.
تا توی ذهنت حرف بد و خوب رو نچیدی، دهنت رو باز نکن.
کاغذ را سمت او گرفتم.
– این هم بذار توی جیبت که اگه یادت رفت مرور کنی و با دیدنش بفهمی که چهقدر شعورت پایینه. متأسفانه یا خوشبختانه آدمی نیستم که بیزبون باشم. توهین نکن، تا منم مجبور نباشم توهین کنم.
کاغذ را در مشت فشرد و بیحرف سمت اتاقش رفت.
نگاه همه به من بود. تینا با ترس به من زل زد؛ ولی من با خونسردی به کارم ادامه دادم. با اینکه در دلم آشوب بود، ولی در ظاهر چنان آرام و خونسرد به کارم رسیدگی میکردم که دیگران با این حرکاتم حیران مانده بودند.
تینا تمام حالتم را زیر نظر داشت. مطمئن بود حال خوبی ندارم و در این مواقع، به من نزدیک شدن را کار درست نمیدانست. با اینکه پرخاشگری از من ندیده بود! ولی وقتی عصبی بودم به من نزدیک نمیشد.
با ورود زن و مرد جوان، تینا نگاهش را از من گرفت و با لبخند به زوجی که کنار میزش ایستادند نگاه کرد.
– سلام، خوش اومدید.
دخترک با لبخند و رویی باز با او احوالپرسی کرد؛ ولی پسرک ساکت و با ابروهای در هم گره خورده به میز زل زده بود. انگار با زمین و زمان مشکل داشت.
– سلام عزیزم. خسته نباشید. برای فروش خونهمون اومدیم. اگه میشه، راهنماییمون کنید.
به شدت به تینا برخورده بود. آدم زودرنج و حساسی بود. سعی کرد آرام باشد و فقط دخترک را هم کلام خود قرار دهد.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان فور | دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.