به خود میپیچید و خیابانی که از پشت شیشههای سکوریت مغازه به راحتی دیده میشد در رفت و آمد بود.
_چیزی هست که بتونم براتون بیارم تا دردتونو آروم کنه؟
یک دستش را روی شکم برآمدهاش گذاشته و با دست دیگرش مانتواش را که حالا کنار رفته بود چنگ میزد. دانههای درشت عرق روی پیشانیاش نشسته بود و از شدت درد چشم بر هم میفشرد و لب میگزید.
_فقط… زودتر…
صدرا هول شده جلوی پایش زانو زد.
_فقط چی؟ زودتر چی؟ چی بیارم؟
_بی… بیمارستان…
برخاست و دوباره شمارهی اورژانس را گرفت.
_من چند دقیقه پیش یه آمبولانس خواسته بودم ولی هنوز نرسیده، این خانم خیلی حالشون بده میترسم اتفاقی براشون بیفته!
_آهان، باشه چشم.
تلفن را سر جایش برگرداند و نزد شیدا بازگشت.
_خانم، گفتن که ترافیک سنگینه این ساعت، اگر فکر میکنید حالتون خیلی بده با ماشین برسونمتون ولی گفتن که منتظر
بمونین بهتره چون به هرحال آمبولانس پزشک و تجهیزات لازم رو داره.
زن جوان که حالا دیگر کم مانده بود روسریاش هم از سرش بیفتد پلک گشود و لبهای نیمه جانش را از هم باز کرد.
_بچهم… بچهم از دست میره…
با شنیدن این حرف ایستاد و رو به او گفت:
_بسیارخب، پاشید تا ببرمتون بیمارستان، توی راه هم شماره تماس همسرتونو بدین بهشون اطلاع بدم.
از کنار زن دور شد و پشت پیشخوان رفت، سوییچ ماشینش را برداشت و مشغول تماس با برادرش شد.
دانلود رمان شاه مقصود