_ شوخی در کار نیست. میخوام با دختر صدری ازدواج کنم!
هر چقدر آراز خونسرد بود رضا همانقدر خونسردیاش را باخته بود.
با شتاب سر جایش برگشت و مقابل آراز نشست. ناباور از جملهی آراز و در حالیکه به شدت عصبی بود پرسید:
_ هیچ میفهمی داری چی میگی؟ میخوای داماد اون صدری هفت خط بشی! شوهر نسیم؟ این دیگه چجور قماریه که با زندگیت میکنی؟
آراز خونسرد و تا حدودی بیخیال ابروهایش را بالا داد!
_ قمار؟ من میخوام با دختر یکی از شرکامون ازدواج کنم! کجای این قماره دقیقا؟
خودش هم میدانست که دارد رضا را میپیچاند! البته اینبار بر خلاف پدرش مطمئن بود که رضا در دامش نمیافتد.
هیچ کس آراز را مثل رضا خوب نمیشناخت.
همان جملهی خونسردانه آراز کافی بود تا رضا دیووانه شود. نهایت سعیاش را میکرد تا صدایش بالا نرود و سایر کارکنان باخبر نشوند.
_ آراز این بازی که راه انداختی شوخی بردار نیست. تو حتی یه کلمه تو عمرت با دختر صدری صحبت نکردی. اونوقت میخوای یه عمر باهاش زندگی کنی؟
آراز بیخیال جز و ولز کردن های رضا نیشخندی زد.
_ خب یه عمر زندگی نمیکنم! تا جایی زندگی میکنم که دلم میخواد!
دانلود رمان ساقی