اسد و خانواده اش من را تنها تصور کرده بودند
زنی نوزده ساله به همراه نوزاد شیر خواره اش
میتوانست خیلی راحت حکم خون بس را قبول کند اگر چه بی معنا…
مرصادی که خون برادر اسد را بر زمین ریخته بود حالا نفس نمی کشید پس خونی روی زمین باقی نمانده بود و کسی لنگ رضایت آن ها برای مرصاد نبود زیرا مرصادی دیگر وجود نداشت
پس با تهدید های بی امان علی و تیر آخرش یعنی ادعای ازدواجش با من ، در ماشین به سمت فرودگاه به مقصد ایران در حال حرکت بودیم
از ماشین پیاده شدیم و علی مبلغ زیادی را به دست راننده ای که از اولین حرکتش به سمت خانه الوان با او آمده بود ؛ پرداخت کرد
سپس به سمت من آمد و دستش را جلو آورد تا امیریل را بگیرد
_دستم خالیه میتونم بیارمش !
با ناراحتی ادامه دادم
_بعد از هفت سال بدون حتی یه تیکه لباس دارم برمیگردم سر نقطه اول…
لحنش خشک و سردتر به جانم لرزه انداخت
_الان ناراحتی؟!
سریع سرم را بالا گرفتم و به چشم هایش از پشت عینک دودی اش خیره شدم و با شتاب گفتم
_نه اصلللا !
فقط حس میکنم هفت سال عمرم بیهوده گذروندم
_بیهوده نبوده! الان یه خانوم بالغی و از همه مهم تر یه مادری ؛ باید تمرکزت روی پسرت باشه…
بعد از حرفش امیریل را از آغوشم گرفت و به سمت سالن انتظار حرکت کرد
من هم گنجشک وار پشت سرش سعی کردم خودم را به قدم های تندش برسانم
فکر کنم صدای قدم های بلندم که فرقی با دویدن نداشت باعث ایستادنش شد
رمانی زیباست
سلامم چرا دانلود نمیشه؟!
با سلام رمان به صورت انلاین در کانال نویسنده گذاشته میشه.