در این هیاهوی دنیا
میان آدم های خوب و بد
به یک دلخوشی نیاز دارم،
یک بهانه برای زندگی…
یک بهانه برای گذراندن زمان های تنهایی
گرچه زمانه، زمانه خوبی نیست
عاشقی در این زمانه برایم سخت شده
اما
تو از هفت خان من بگذر و عاشقم کن
تو تمام زمانه ام باش،
تا تمام زمانم را با تو بگذرانم
بخشی از رمان:
پامو تند تند تکون میدادم و با همون سرعت آدامس میجویدم.
منتظر موندن اعصابمو متلاشی کرده بود.
سر جام، جابهجا شدم و برای بار هزارم به الیاس پیام دادم: تموم نشد جلسه کوفتیت؟
کمی بعد جواب داد: صبر زمانه، صبر!
گوشیو کنار گذاشتم و به منشی شرکت نگاه کردم که بسان خران زحمت کش کار میکرد و از این ور به اون ور میدوید.
واقعاً شرکت به این بزرگی چرا باید همین یه منشیو داشته باشه؟
شالمو از روی شونه هام برداشتم و روی سرم انداختم.
هنوز بیست دقیقه از جلسه گذشته بود و از این که اومده بودم، به گوهر خوردن افتادم.
ناچاراً به در و دیوار شرکت نگاه کردم.
پر از تابلو های هنری بود.
از اون تابلوهایی که آدمو به فحش دادن ترغیب میکرد!
معلوم نیست بابت این تابوهای چرت و پرت چقدر پول حروم کردن.
مرفه های بیدرد.
یکی از تابو ها، از به هم چسبیدن چند تا مثلث کشیده شده بود.
وسط یکی دیگشون فقط یه خط منحنی کشیده بودن.
یکی دیگه هم نیمرخ یه زن سیاه پوست بود که اگه زیرش می نوشتن سارا شیش ساله از تهران، قطعاً تو برنامه نقاشی نقاشی شبکه پویا ازش استفاده میشد.
به در ورودی شرکت نگاه کردم.
حیف که کوچه خیابون های تهران و بلد نیستم وگرنه تا الآن هزار بار رفته بودم بیرون.
همون موقع در با ضرب باز شد، جوری که صدای کوبیده شدن در به دیوار بلند شد.
عالی
رمان قشنگی بود
خوب بود♥