وقتی نیستی ز خودم سیر میشوم
مثل غروب جمعه دلگیر میشوم
هر روز یک خرابه به دوشم کشیده است
هر شب به ذوقِ دست تو تعمیر می شوم
مردِ غریبهایست که از خویش میرَمد
وقتی به ذهنِ آینه تصویر میشوم
دیوانه– گیج– عاشق– حواسپرت
اینطور پیشِ جامعه تعبیر میشوم
از یک غرورِ محض به اشباع میرسم
وقتی به جُرم عشق تو تحقیر میشوم
یخ بست سینهام – کمکم کن ای آفتاب
دارم در انتظار تو تبخیر میشوم
ای بی هراس– تکیه به فردا نکن که من
کم کم برای دیدن تو دیر میشوم.
★بخشی از رمان★
چشمانش از تکههای پاره پاره شده دامن اسکاتلندی محبوب اش که در گوشه به گوشهی
اتاق خودنمایی میکرد، به روی عقربههای ساعتِ کج شده روی دیوار کشیده شد.
پلکهایش را محکم به روی زشتی و زیباییهای دنیایش فشرد و دستش را مالشگونه به
روی ناحیه مورد هجوم درد، به گردش درآورد. به ملحفه چنگ انداخت که رنگش از سفیدی به سرخی نجسی مایل گشته بود و تن رنجورش را از تخت دو نفرهشان جدا کرد.
احساس حقارت از قدم برداشتن، نفس کشیدن و سرِ افتاناش پیدا بود. اطراف چشماناش
ورم داشت اما قلبش از پُر بودن باد کرده بود و قفسهی سینهاش نامنظم بالا و پائین میشد.
در لبهی تیغی راه گزیده بود که طرفی از آن آتش و طرفی دیگر به ناکجا آباد منتهی میشد. اصلا خود پا گذاشتن در این راه، انتهایی جز سیاهی نداشت.