کلید را در جمجمه ام بچرخان و داخل شو!
به آغوش اعصابم بیا!
در تاریکی سرم بنشین، اتاق را بگرد
و هرچه را که سالهاست پنهان کردهام، از دهانم بیرون بریز…
پرده را کنار بزن، چشمها را بشکن و
متن را در نقطهای که اسیر شده آزاد بکن…
گروس عبدالملکیان
☆بخشی از رمان☆
طنین گامهای محکم و استوارش تمام نگاههای کنجکاو آنسو را به خود دوک زده بود.
گویی صلابت آهنی به مانند جوی طلای در کل جسم و افکارش جریان یافته بود.
زهرخندی که گوشهی لبش میدرخشید، عجیب در تهچهرهی بیرمق و در عین حال پرصلابتش نشسته بود. رخ سردش گویا از تنفر عمیقنمایی که در انتهای وجودش خاک میخورد، منجمد گشته بود!
وارد ساختمان بانک شد و مسیرش را به سمت اتاق مدیریت کج نمود. سری به نماد ادب برای منشی تکان داد. ثانیهای کنار میز منشی توقف نمود.
– با آقای توفیقی یه ملاقات داشتم!
-شما آقای هدایت هستید؟
نگاهی به ساعت مچ دستش انداخت و سپس رو به دخترک ریزنقش پشت میز گفت:
– بله خودم هستم!
رمان بسیار جالب و مهیجیه
جلد دومش در حال تایپه