– خب… مبهمه.
– نه.
اخمش زیاد شد تا اینکه کل صورت جذابش رو در برگرفت.
– داری شوخی مسخره ای باهام می کنی. واقعاً نمی دونی؟
چی دارم بگم؟ دهنم بی خودی باز شد. چیز های زیادی بود که نمی دونستم. با توجه به دونسته های من، کارتیه جواهراتی معمولی نداشت. سرم گیج رفت. حس بدی توی معدم داشتم و زهرآبی ته گلوم رو می سوزوند. حتی بد تر از قبل.
جلوی این یارو بالا نمی آرم. دوباره نه.
نفس عمیقی کشید که سوراخ بینیش گشاد شد.
– متوجه نشده بودم که اونقدر نوشیدنی خوردی. منظورم این هست می دونستم کمی… اما لعنتی. جدی؟ یادت نمیاد سوار قایق ونیزی شدیم؟
– سوار قایق؟
– لعنت. آه، وقتی برام برگر خریدی چطور؟ اونو یادت میاد؟
– متاسفم.
– یه لحظه وایسا.
از میون چشم های جمع شدش نگام کرد.
– باهام درگیر شدی، یادته؟
– من متاسفم.
عقب کشید.
– بذار رک بپرسم. هیچی یادت نمیاد؟
– نه.
آب دهنمو به سختی قورت دادم.
– دیشب چی کار کردیم؟
می غره:
– ما یه ازدواج لعنتی کردیم.
این بار دیگه توی توالت بالا نیاوردم.
***