عادت به چای خوردن پدرش، آنهم هر یک ساعت یکبار و در آن استکانهای کمرباریک قدیمی، چیزی است که تکتک اطرافیان میدانند. برکه هم میداند و بیشتر از بقیه به آن اهمیت میدهد.
«حسین آقا» نگاهش را از روی گلها برنمیدارد. سرعتش هم همچنان بالاست. با لحن همیشه نرمش میگوید:
–این دیگه تمومه. مشتری تأکید کرده تزئیناتش کم باشه. تو دوتا چایی بریز، بعدم برو سراغ سفارشای بعدی.
به موهای جوگندمی پدرش نگاه میکند. این تارهای دورنگ حتی از سفیدی یکدست برف شب یلدا هم چشمنوازترند.
چند دقیقهی بعد، پساز اینکه شالش را روی جالباسی آویزان میکند، دو استکان کمرباریک چای و قندان پر از قند و شکرپنیر را روی میز کنار دست او میگذارد.
–بخورید بابا.
حالا پنج رز سرخ تبدیل به یک دستهگل ساده شدهاند.
–خودت بخور، برکه. از بیرون اومدی، نوک بینی و گونههات قرمز شده!
پدرش کی به صورتش نگاه کرده بود؟ او که از روی پنج شاخه گل سر بلند نکرده بود!
انگشتانش را دور کمر باریک استکان میپیچد.
حسین آقا کارت کوچک تبریک را برمیدارد. مضمون آن این است: «یلداتان مبارک»…
کارت را روی آن میچسباند و کنار میگذارد.
بهسمت برکه میچرخد و استکان را برمیدارد. برکه حرکت دستهای مردانه و کارکردهی او را دنبال میکند. دستهایی که نه خیلی بزرگند و نه خال دارند. ویژگی اصلیشان چروکها و شل شدن پوستشان است. لمس دستهای او برخلاف آن کابوس لعنتی، یک رویا است؛ یک رویای صادقه که زیاد اتفاق میافتد. نوازش این دستهای زبر و زحمتکشیده زیاد نصیب موهای او و باران میشود. حتی حالا که باران چند سال است ازدواج کرده و درسای پنجساله را دارد و برکه نشانکردهی بنیامین است.
محشرر