**الینا**
با عصبانیت یقه برادرم مهران رو، بین انگشت هام فشردم.
– به تو چه؟! به تو چه زندگی من؟! تو برادر من زخم خورده هستی یا اون؟!
در حالی که مچ دست هام رو گرفته بود، به چشم هام زل زد.
– من هرکاری کردم بخاطر خودت بود.
جیغ کشیدم:
– مگه ازت کمک خواستم؟!
یقه ش رو ول کردم و روم رو برگردوندم.
– اون هم چه کمکی؟! من رو فرستادی توی اون خونه، که مثلا شاعرانه ازم خواستگاری کنه؟! می دونی چه دردی کشیدم، وقتی که پشت به مردی کردم که عاشق بودم و از اون قبرستون بیرون اومدم؟!
زیر لب گفت:
– نباید جواب منفی میدادی؟!
تمام تنم از شدت خشونت سوخت.
– عوضی، من می تونم با دانیال ازدواج کنم؟!
فقط نگاهم کرد.
– بد کردی به من مهران.
– تو هم به دانیال بد کردی.
کلافه گفتم:
– من رو تنها بذار.
آروم گفت:
– تو داخل اتاق من هستی.
پوفی کشیدم و بیرون رفتم و با صدای آهنگی که ملینا داشت گوش می کرد، زیر گریه زدم.
به تو فکر کردم باز پر حس پرواز کو بالم؟
تو خودم گم میشم حرف مردم میشم بدحالم
خوب بود👏🏻
رمان خوبیه
بد نبود
خوب بود
قلم روونی داشتن. ایشالا هر جا هستن موفق باشن.
خوندنی و زیباااا
سایتتون عالیه واقعا
خیلی زیباعه
خیلی زیبا بود
موضوع جدیدی داشت