جهان گرد میچرخد اما، گهگاهی دراین راه تکراری و همیشگیاش گم میشود؛ گوشهای پشت شهاب سنگها پناه میگیرد و زار میزند. به گمانش از دست آدمیزاد فرار کرده اما، نمیداند ما درونش جا خشک کردهایم و همه جا را به گند کشیدهایم!
یک به یک تبر بر دست گرفتهایم و تیشه بر ریشهاش میزنیم، البته این را هم بگویم که ما نیز اَبلههایی بیش نیستیم که نام خویش را انسان نهادهایم، در حالی که معنای انسانیت را هیچکس نمیداند.
بیایید با خود رو راست باشیم، هیچکس هیچچیز نمیداند. ما ثانیهها و و ساعات را به وجود آوردیم تا زمان را محدود کنیم اما حقیقت این است که هیچکس نمیداند پایان شمارش اعداد، چه عددایست!
دروغ است که میگویند آدمیزاد عقل و شعور دارد! راستش را بخواهید من معتقدم الفبا هم وجود ندارد!
ما همهی این به ظاهر تکنولوژیها را فقط برای بقا خلق کردیم وگرنه چیزی به نام علم وجود ندارد،
حداقل هنوز نه!
شاید گمان کنید که اشتباه میکنم و فقط از فرط بیکاری، چندین واژهی بی پایه و اساس را به هم میبافم و روی قائدهی زندگی خط بطلان میکشم، البته بماند که زندگی قائدهای ندارد!
ای ظلمات شب! از ما مپرس کیستیم و در ژرفای تو به دنبال چه هستیم، چون ما خود نیز نمیدانیم! ما به سوی تو میآییم تا جانمان از تعدی عاقلان در امان باشد.
ما به سوی تو میشتابیم تا جراحتی که روشنایی روز بر جانمان نهانده، مرهم گذاریم.
ای ظلمات شب! ای مادر دیوانگان دل گرفته!از ما مپرس این تضرع از برای چیست؟! ما در تو غرق میشویم چون میان آ*غوش سرد تو اشک، بیرنگ است!