تو تنها میتوانی آخرین درمان من باشی
و بی شک دیگران بیهوده میجویند تسکینم
تو آن شعری که من جایی نمیخوانم که میترسی
به جانت چشم زخم آید چو میگویند تحسینم
زبانم لال! اگر روزی نباشی من چه خواهم کرد؟
چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟
نباشی تو اگر، ناباوران عشق میبینند
که این من؛ این من آرام، در مردن به جز اینم
به قصد پرواز تجربه کردم سقوط را…
از پلههای ساختمان بالا میروم
میخواهم به او نزدیک باشم، نزدیکتر از هر کسی
آن کسی که…
میدانم دیگر از چشمش افتادهام!
میدانم دیگر دوستم ندارد!
میدانم؛ با اینکه همه اینها را میدانم ولی باز هم تلاش میکنم چرا؟
یعنی میشود روزی او مرا ببیند؟
یعنی میشود دوباره بیاید و تکرار بخشد آن روزهایی که گرمای وجودش دلم را گرم میکرد؟
بر روی پشت بام مینشینم
چشمانم جز سیاهی رنگ آسمان چیزی را نمیبیند؛ همانند چشمانت…
با تمام توانم اسمش را فریاد میزنم.
فریادهایم گوش فلک را کر میکند.
چشمانم همانند ابر بهاری شروع به باریدن میکند؛ از دردی که تنها خود توان درک کردنش را دارم.
نسیم ملایمی من را در آغوش میگیرد و سعی در آرام کردنم دارد.
چقدر تنها ماندهام…!
یکآن شروع به خندیدن کرده و آنی دیگر،
از هقهقهایی که در گلویم زندانی شده بود، شکوه میکنم.
از غمهای که در قلبم لانه کرده بودند.
شاید اینبار نوبت حرفهای ناتمام مانده من باشد…
صبر کن! اصلا مگر گفتههایم، به دست باد سپرده نمیشوند؟!
ایستاده و به سمت لبهی ساختمان میروم.
لبه دیگری نشسته و پاهایم را آویزان میکنم.
مردم گمان میکردند که قصد خودکشی دارم؛ اما من یقین داشتم خودکشی کار آدمهای ضعیف بوده و است. از آن بالا همهچیز آنقدر کوچک بود که باور نداشتم این آدمهایی که قدر مورچه هم نبودند، چطور میتوانستند به یکدیگر آسیب برسانند؟