از آن روز به بعد ، همه چیز تغییر کرد، زندگی بوی زندگی نمیداد و حتی نفسها مصنوعی شده بودند. آسمان به جای رنگ آبی، رنگ خاکی پوشیده بود و زمین پر بود از هیاهو و گرد و غبارهای مسموم شده! من در این کابوس حقیقی بودم، کابوسی حقیقی! افرادی روی زمین زانو زدهاند و اشک میریزند، افرادی تفنگ به دست به جان مردم افتادهاند و تو… خسته و خاکی آن گوشه نشستهای و دهانت را زیپ بستهای تا نگویی عاشقم هستی! چون اگر بگویی من آن سوی مرز میآیم و مرگ را به جان میخرم!
مرگ …
چشیدنیترین
و
بوسیدنیترین چیز
است
در کنار تو
نمیدانستم چه بر سر زندگی و حتی آینده خواهد آمد. همه چیز یک جور پیچیدهای بود، رنگها را نمیتوانستم تشخیص دهم یا شاید دیگر برایم معنایی نداشتند! گوشهای نشسته بودم و منتظر بودم این خانه روی سرم آوار شود. از چهره وحشتزده مردم و فریادهای هر روزشان خسته شده بودم، ترس مثل مرگ تدریچی بود، به راستی اگر ترس نبود دنیا چه میشد؟ بی شک جای بهتری میشد.
یاد داستان دیوها افتاده بودم، دیوهایی که این بار تفنگی به بزرگی جسه دیو داستان داشتند و به جان مورچههای ریز افتاده بودند. عشق من در پشت مرز، ایستاده بود و اشک میریخت! به من گفت باید فراموشش کنم و این برای هردویمان بهتر است، اما بهتر نبود و بدتر بود.
این فقط شاید میتوانست جسم مرا به ظاهر زنده نگه دارد اما روحم را چه؟ نگران جسمم بود اما روحم نه.
این ورق ، یک برگ برنده نیست بله برعکس ، یک پلن باخت است که با توهم آن را برد به حساب میآوریم!
توهمها هم چندان بد نیستند مارا از واقعیت پلید دور میکنند اما نه برای همیشه!
ای کاش زندگی یک توهم شیرین بود!
این روزها «سقوط» واژهای پررنگ در دایره لغات زندگیام شده! به این فکر میکنم که زمانی در آغوشت، در اوج ابرها بودم و حال بدون تو، بی بال و پر مجبورم به این سقوط اجباری تن دهم! دیگر چشمانت را نمیبینم که بخواهم در کهکشانت غرق شوم، تمام سیارهها بی تو ، بی معنی و کدر به نظر میرسند. همه فقط یک توپ معلق در آسمان به نظر میرسند بدون هیچ جذابیتی!
زمین بعد از تو، بی رحمانه مرا سمت خود جذب کرد تا محکم
به قلب سنگیش برخورد کنم!