غرقه بودنم اندر خودخواهی و غرور چشمانم را نابینا و گوشهایم را ناشنوا ساخت.
آن گاه که بودی ندیدمت
و آن گاه که نامم بر ل*ب راندی عجز صدایت را نشنیدم…
گوهر ناب حضورت را راندم
و چه شرارتها که نکردم، چه حرمتها که نشکاندم…
پروردگارا!
میدانم که قصاص گناه برایم بریدی که او را از من ربودی
و روانه به سوی آرامش ابدیاش ساختی تا که شاید نبودنش بر من بفهماند،
مرا سر عقل بیاورد و وجودم را به آتش بکشاند…
شاید که چشمهای از رود دردهایش بر من حلائل شود!
و این همان تاوانی ست که حق است!
★بخشی از دلنوشته★
دستان بیجانم، عاجزانه بر تنهی درخت کناریام چنگ میافکنند و پاهایم چنان سست اند که چون گوژپشت به نظر میآیم. از ورای پردهی تار از اشکان ریزانم که بیمهابا گونههایم را خیس میکنند، آن تل خاک لعنتی را میبینم؛ لعنت بر همهتان! آن کوچک فرشته ام را اندر میان مشتی خاک جای ندهید! او را در اعماق گورستان نخوابانید، جانان آرامم از تاریکی هراس دارد لعنتیها… بس است دیگر بر رویش خاک نریزید… دلبرکم همان است که شبانش بی من سر نمیگشتند، حال او را در چهار دیواریای میخوابانید که چهار ستون بدنش را خواهد لرزاند؟!
چشمانم قفلاند بر تاریخی که بر روی تقویم جیبیام نقش بسته؛ همان که خودت داده بودی… عجیب بوی تنت را می دهد جانا! کاغذ پارهی این تقویم میگوید سیزدهم است؛ لعنت بر آنکه اذعان داشت سیزدهمینها نحساند! آری، امروز نحس است. دو بال خود را گشودی و پر کشیدی که نحس است…