خردسال که بودم، با هر اتفاق کوچکی، با هر زمینخوردنی، برای بند آوردن هر چکه اشکی تنها یک چیز میشنیدم:
– بزرگ که شدی فراموش میکنی.
بزرگ شدم، اما زمینخوردنهای کودکی از یادم نرفت، بزرگ شدم اما نه تنها فراموش نکردم، بلکه به اندوههایم افزوده شد.
دروغ بود!
من چیزی را فراموش نکردم، زمان هم چیزی را تغییر نداد؛ گذشت و گذشت، سالها در خفا و عذاب گذشت و زمان ذرهای از اندوههایم کم نکرد. آری من حاضرم سوگند بخورم که زندگی، این زندگی که از پسِ نقابِ افسونگرش به سردرگمی ما انسانها نیشخند میزند، چیزی به جز تکرار روزها و تکرّر تاریخ نیست! من کشتم. تو کشتی. او کشت. ما کشتیم. شما کشتید. آنها کشتند. یک مشت قاتل تشکیل اجتماع دادهایم و ول میچرخیم. دادگاهها، قاضیها، وکلا… همه سراباند. سایهاند. آدمیزاد عادت دارد برای دلخوش کردن خویش، یک لامپ کم مصرف که مال عهد قاجار است، را بردارد و سایهها را ایجاد کند. آخر تا زمانی که سایه باشد یعنی نور هست، پرتو هست، یک مثقال امید هست و تا زمانی که امید باشد، خوشبینی هست. کوری هست. مثلا من دیروز رفتم و از سر کوچه، یک کیلو سیب خریدم؛ از کنار چند نفری رد شدم اما هیچکدام نفهمیدند من قاتل هستم. کورند دیگر! یا من نفهمیدم آنها نیز قاتل هستند. کورم دیگر! من امروز به مادرم دروغ گفتم و اعتماد او را کشتم.