میگویی «جیم»
نمیگویم جان باختن
نمیگویم برایت جان میدهم!
میگویم جانانمی که جانم بسته به جانت شده است.
میگویی «دال»
نمیگویم درد
نمیگویم رنجهایت را به جان میخرم!
میگویم پیلهوار در دنیایت میمانم تا چنان برایت دیوانگی کنم که دردهایت از اذهانت رخت بر بندند.
میگویی «ت»
نمیگویم تنهایی
نمیگویم تاریکیهایت را برای خود میستانم!
میگوین تا به ابدیت خواهرانههایم را عاشقانه با تو تقسیم میکنم تا که از یاد ببری تنهایی چند حرف دارد… . دانلود دلنوشته زیرخط دیوانگی
چنان اوج گرفتن پرندگان اندر آن دور دستها را میکاوم که گویا قرار بر آن است ظواهرت میان روشنی کرانهی مقابلم پدیدار شود… فرسنگها فاصله میانمان و اما تو چنان در دل با روانم یکی شدهای که مه داغ و مبهم حضورت را شانه به شانهی خود، به هر کجا که میروم عمیقاً احساس میکنم!
دقایق شبانم در اوج سکوت و خموشی به یادت میگذرد که موج شکنندهی شیطنتهایت از راه برسد و باز نیز همان سر به سر گذاشتنهایمان و القای احساسی که بس ناشناخته خوانده میشود… مگر دیگران چه میفهمند از ذوقهای کودکانهمان و جریان احساسی خواهرانه میان عقل و منطق عکس برگردان شدهمان؟
این جز همان احساس فراطبیعیای نام نمیگیرد که قفلش جز به دستان کلید قلب من و تو گشوده نمیشود! و ماندنت رمز سکونم و نفسهایت بانی آرامش خما*ر نگاهم است… .
عقل و منطقمان را میخواهی چکار؟ بگذار یک بار بهر دائمی بودن حقیقت جوانهی این شور و آتش شعلهورش بگویم که منطق را در منِ م*س*ت از پاییز نخواه! عقل میان وجودِ منِ خرابِ محتاج به ثانیهای نوازشت چه جایگاهی دارد ای دخترکِ حواس پرتِ ساکن قلعهی نوساز کنج دلم؟
و تو خودت همان شاهدی که مقابل جفت تیلهی نگاهت دیدهای هر چه از ورای دهانم، میان حنجرهام بیرون بجهد، عقل و منطقی ندارد! در محضر تو عاقلانه نه، اما صادقانه کلمات را میچینم و با چینشش، قسم سهم خود از حضورت را طلب میکنم دلبرکم!
گرچه روشنایی زلال احساس دو سویهمان جایی میان القاب کج و معوج نسبتدادهمان هویداست و تو خود میدانی کدامین را میگویم… .
حرف نداره🥺👏🏻👏🏻
مثل همیشه قلمِ هستی عالی بود😍