برای چه چیزی زندگی میکنیم!
به عبارت دیگر، گمان میکنیم هدف داریم… با این حال
زمانش که برسد، همگی به یک نتیجه میرسیم
اینکه عروسک خیمهشب بازیای بیش نیستیم
این چه دنیاییست که گرفتارش شدهایم
در آن بیتاب شدهایم
هر روزمان شده کاغذ بازی
تقدیرمان شده خیمه شب بازی!
باز زیر گنبد کبود، یکی بود یکی نبود
غیر از کلی حسود، هیچکس نبود!
فقط تک دانه خدا بود که به فکر بندههایش نبود
ما بازیچهی دست عطار و طوطی شدهایم
کل عمرمان شده نقش بازی کردن
هیچکس پاسخگوی غمهایمان نیست
کسی به فکر زخمهایمان نیست
هر روزمان شده غم خوردن و کابوس دیدن
آهای مردمان!
کارگردان گفته به هنگام شب آسوده بخوابید
که فردا باید نقش خوشبختها را بازی کنید!
آری! باری دیگر بر صحنهی هستی گام خواهیم نهاد
برای بازی در نقشهایی تراژدی.
***
عروسکهای خیمهشب بازیای هستیم
که با نخهای نامرئی هلمان دادند
از سیاهی پشت پرده، بر روی صحنهی هستی!
نور کور کنندهای بر روی رخمان گرفته شد
نقش بازی کردیم و تماشاچی خندید
کف زد، هورا کشید و رفت
چراغها خاموش شد، همه جا تار شد
ما ماندیم و گریمی از جنس غم
ما گول خوردیم!
***
بارشی بی وقفه، از پشت پنجرهای با شیشههای مات
عامل وجود بغضهای انبوه
در پس لبخندی دوخته شده بر لبان این مردمان بی روح… نشان از این است که زندگی
جز تکان خوردن بندهایی که
ما را تلو تلو خوران میکشاند، بیش نیست!
منتها یک جای کار میلنگد