چه آسان گفتی:« خب به من چه؟ »
و چه آسان… .
گفتی:« برو »
اینجاست که من دلم تنگ میشود برای لحظههایی که به تو میگفتم:« دوستت دارمهایم را »
غرورم!
به یاد میآورد، شکستنش را!
تو…
غرورم را خدشهدار کردی.
با پس زدنهایت… .
این روزها بودنت پر رنگتر شده؛
البته نه برای من!
زیرا به هر جا که نگاه میکنم، ردی از تو باقیست.
امّا…
خودت نیستی!
من خود یک انسانم و با زبانم به تو ” دوستت دارمها” را گفتم.
نفهمیدی!
زبان “حوا” را یاد گرفتم؛ امّا باز هم نفهمیدی!
کاش میدانستی
فقط به خاطر توست که میآیم.
وقتی اسمت را میبینم، قلبم میلرزد،
درد میگیرید!
آرایهی تضاد که میگویند، ماییم!
کیلومترها از یکدیگر فاصله داریم؛
امّا قلبم آنقدر به تو نزدیک است که حس میکنم، کنارم نشستهای!
و تو هر چقدر که به من نزدیک باشی، کیلومترها که سهل است؛
انگار مایلها فاصله داری.
مثل خورشید و ماه!
قلبم وقتی آخرین بازدیدت را که یک لحظه قبل زده بود، دید؛ برای لحظهای نزد.
مثل خودکاری که جوهرش تمام بشود، خون در رگهایم ایستاد!
قطرهی اول « جانم؟ »
قطرهی دوم « فداتم… . »
قطرهی سوم « من هم دوس…! »
هر قطره مطابق با یک جملهی تو بود و اشکمهایم به یادشان میآورد!
ضعف قلب شنیدهای؟ با خود میگویی،
مگر قند خون است که باعث ضعف آدمی میشود؟
اگر تو نشنیدهای، حال از من
بشنو… .
قلبم برایت ضعف کرد!
دل دادن به تو دست من نبود!
وقتی گفتی که میروی و دیگر باز نمیگردی و
وقتی قلبم گرفت،
فهمیدم که دل دادهام.
خیلی وقت پیش… .
تقصیر من نیست دلم، خودت دل دادی!
اشکهای قلبم دلم را رنجاند.
ناگهان از من پرسید:
– چرا با من اینکار را کردی؟
جوابی برای گفتن به او نداشتم…!
از سردی لحنت قلبم یخ بست،
تنم به لرزش در آمد.
چه شدی؟!
قلبم باور دارد که تو برنخواهی گشت؛ ولی… .
هنوز چشم انتظارست که از خواب عمیقش بیدار شود و تو اطمینان دهی که آن کابوسی زشت بیش نبود!