برای اولین بار نگاهت به چشمانم افتاد!
درون اقیانوسی غرق شدم
که پایانش دلم را لرزاند!
یادت نیاوردم آن روزهایی که مانند
پرندهای در خیالهایم بالای اقیانوست پرواز میکردم!
یادت نیاوردم آن روزهایی که با دیدن تو
درون آبی چشمانت غرق میشدم!
چشمانت در روزهای اول مانند زندگی، دروغی اما زیبا بود!
چشمانم در روزهای آخر مانند تحمل، حقیقتی دردناک بود!
با همدیگر قدم به قدم راه میرفتیم
بدون اینکه متوجه شویم در آخر جدایی بیش نیست!
این نامه را برای تو مینویسم
میدانم هیچ وقت به دستت نمیرسد…
اما این را بدان
این دل دیگر مثل سابق نمیترسد!
یادت نیاوردم روزهایی را که با گرمای چشمانت گرم میشدم و با سرمای نگاهت یخ میبستم!
یادت نیاوردم آن روز آخر را که تا صبح گریه میکردم برای یک لحظه دیدن دوبارهات!
برای هیچکس مهم نیستم!
چون هیچکس مرا نمیخواهد!
هیچکس مانند تو نبود!
در نگاه همه دو رنگی دیده میشد!
زمانی که بهت نیاز داشتند با مهربانی رفتار میکردند!
زمانی که برایشان سودی نداشتی به عنوان یک زباله به بیرون پرتابت میکردند!
من همانیم که یک زمانی او را دوست داشتی
خودت نمیگفتی، نگاهت نشانم میداد!
اما چه شد این دوستداشتنها؟
آخرش یک کلمه به چشم میخورد
من را تنها گذاشتی
اما بدان
من دیگر آن دختر سادهی قبل نیستم
به کسی دل نمیبندم
چون توان شکست دوباره را ندارم!
برای اینکه صدای شکستن دلم شنیده نشود
با صدایی بلند میخندم!
جایی که تو قدم گذاشتی
حتما برای شروع زندگی دوباره و خوشبختی است!