بدنم را کمی کش و قوس دادم و با صدایی خسته گفتم:
– بالاخره کار خودتون رو کردید.
مامان پوفی کرد و شیشه رو پایین کشید؛ نیما هم هندزفری اش رو از توی گوش هاش برداشت و با حالتی عصبانی گفت: خسته نشدی اینقدر غر زدی؟
پام رو محکم به کف ماشین کوبیدم و لجبازانه گفتم: نمی خوام!!!
بابا که از همه کلافه تر بود، زد روی ترمز و درحالی که سعی میکرد خونسرد باشه، گفت: اصلا نخواه!
زیر لب با خودم زمزمه کردم: از همه تون متنفرم.
دقایقی بعد هرسه ماشین همزمان از در ورودی دانشکده وارد شدند.همه جا تاریک بود، حتی تاریک تر از شب. نگاهی به ماه کردم، کامل بود. چشم هام رو بستم و تکیه ام رو به صندلی بیشتر کردم. هدفونم رو گذاشتم روی گوش هام. آهنگ آرامش بهنام صفوی بود! پلک هام سنگین شدن، به دقیقه نرسید که خوابم برد.با صدای برخورد چیزی با شیشه چشم هام رو باز کردم.هنوز صدای بهنام صفوی توی گوشم میپیچید:
– چشم هات آرامشی داره که تو چشم های هیشکی نیست…
به بیرون نگاه کردم.نور ماه بیشتر شده بود و اینجا هم روشن تر. هدفون رو از گوش هام برداشتم و پرتش کردم داخل کوله ام.پنجره و بالا دادم و از ماشین پیاده شدم. خم شدم کیفم رو برداشتم و در ماشین رو بستم.هنوز باورم نمیشد، بابا اینقدر خودخواه باشه.شالم رو روی سرم مرتب کردم و به اطراف نگاهی انداختم. متوجه بزرگی اینجا نشده بودم. کمی جلوتر یک ساختمان بزرگ قرار داشت که حدس میزدم ساختمان اصلی بود .خمیازه ای کشیدم و به سمت ساختمان حرکت کردم.