بیا دستانت را در دستان من بگذار تا تمام قواعد این دنیا و قصههایش را بهم بزنیم … میخواهم قصه ما با یکی بود یکی نبود شروع شود، اما با یکی بود و دیگری تا ابد کنارش ماند به پایان برسد میخواهم کلاغ قصه من و تو، انتهای داستان به خانهاش برسد اصلا میخواهم جوری عاشق هم باشیم که از این به بعد قصه لیلی و مجنون را فراموش کنند و از من و تو برای عاشقی یاد کنند …
تو مرا میفهمی من تو را میخواهم و همین سادهترین قصه یک انسان است تو مرا میخوانی من تو را نابترین شعر زمان میدانم و تو هم میدانی تا ابد در دل من میمانی.
بخشی از داستان:
رژ کالباسی اش را عصبانیت روی لبانش کشید و نگاهی به آیینه انداخت. اخم هایش را در هم کشید و از اتاق بیرون رفت. پدرش با دیدن او، لبخندی تلخ بر روی لبانش جاری ساخت و با باز و بسته کردن چشمانش اجازه ی خروج از منزل را صادر کرد. کفش هایش را پوشید و سرگردان در کوچه راه افتاد. ساعت دوازده ظهر بود و در حال قدم زدن.