نگاهم رو به اطرافم گردوندم..مریم با زیرکی از میان شاخه های بزرگ و تنومند درختِ خم شده عبور کرد و به من مجال حتی راه رفتن رو هم نداد. اخمی کردم و دست به سینه به تماشایش نشستم.
وقتی دید از حرکت ایستادم با سرخوشی به عقب چرخید و لبخند به لب گفت:
-چی شد خانوم..جا زدی؟!
با لحنی که کمی حرص چاشنی اش شده بود لب زدم.
-نخیر مریم خانم. من مسئولیت پذیرم..وقتی باباعلی گوسفنداشو میسپره به ما، صحیح و سالم هم می خواد از ما تحویل بگیره نه اینکه خدایی نکرده بلایی سر گوسفنداش بیاد..
اما او بیخیال تر از این حرف ها بود. چوبی نسبتا بزرگ برداشت و به دنبال گوسفندی که میان شاخه ها شیطنت می کرد به راه افتاد. صدایش در حین دوییدن به گوش رسید.
-نمی خواد اونجا وایستی و من رو نگاه کنی..بیا خوش بگذرونیم بابا..
عصبی پوفی کشیده و دنبالش به راه افتادم. نزدیک خانه که شدیم باباعلی از خانه اش بیرون امد. با دیدن ما دستی برایمان تکان داد و نزدیکمان شد.
– سلام دخترای گلم..خسته نباشید باباجان..گوسفندا رو می سپرم به سجاد..خودتون هم بیاید خونه که گل بانو چای تازه دم داره!
لبخند محجوبی زده و سر به زیر گفتم:
-ممنون باباعلی..بهتره من و مریم بریم تا کمی به درسامون برسیم. انشالله که امسال کنکور داریم.
باباعلی چهره اش رنگ تعجب گرفت.
-چی چی باباجان؟!
من و مریم همزمان لبخند زدیم. پیرمرد بیچاره چه می دانست.
-هیچی باباجان شما فقط برای ما دعا کنید که ان شاهلل بتونیم خانم دکتر بشیم.
عالی♥♥♥♥
بسی زیبا
عالی
خیلی از خوندنش لذت بردم👏🏻👏🏻
خیلی عالی
فوق العاده
خوب بود🌹🌹
به شدت پیشنهاد میشه
قلم نویسنده فوق العاده بود
Qalmsh aliye👏🌈