عشقی از نوع نفس ….هرکدام نباشند زندگی تمام!!!! خدا نکند برسد روزی که با لجبازی و سرنوشت و تقدیر نفس یکی با نفس غریبه ای گره بخورد …..
زندگی ارام است
دوستم میگوید زندگی میگذرد ،
مثل یک آب روان …
من به او میگویم زندگی زیبا نیست،،
گر کنارم تو نباشی روزی
ولی از عمق وجود
ولی از روی شعور
من از این غافله فهمیدم
که این جهان نیست
که درحال عبور است
بدان من و تو رهگذریم به
بخشی از رمان:
با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم. کمی دستم رو روی تختم حرکت دادم و بعد از کمی گشتن بلاخره رو پیدا کردم. اخم هام رو در هم کشیدم و با صدای خواب آلود جواب دادم: «بله.»
با صدای داد سحر خواب به کل از سرم پرید، گوشی رو سریع از کنار گوشم دور کردم. مثل رادیوی خراب پشت سر هم تند تند حرف می زد. از جایم بلند شدم و گفتم:«سحر یه نفس بکش ببینم چی میگی.»
معلوم بود داره حرص می خوره، اگه کنارش بودم خرخره ام رو می جوید. با صدای نازکش گفت:«بیا که کشتمت خبر داری ساعت چنده!؟ مثل الاغ گرفتی خوابیدی.»
به ساعت نگاهی انداختم دوازده و نیم! وای خدا مرگم بده! من چرا خواب موندم؟