یه تیکه از یه زندگی،شاید یه نگاه کوچیک به یه سری اتفاقات و دختری که گذشتش میاد سراغش و مجبورش میکنه یجور دیگه به خودش و زندگیش نگاه کنه….
شاید فقط داستان تغییراتیه که متحمل میشه…
مقدمه دانلودرمان میخوامدیوونه باشم:
من
روز خویش را…
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است آغاز میکنم
من
با تو می نویسم و می خوانم
من
با تو راه می روم و حرف می زنم وز شوق این محال که دستم به دست توست من جای راه رفتن پرواز میکنم!
آن لحظه که مات…
در انزوای خویش یا درمیان جمع خاموش می نشینم موسیقی نگاه تو را گاهی میان مردم در ازدحام شهرها غیر از تو هر چه هست فراموش می کنم
#فریدون مشیری
بخشی از رمان:
جلوی در وایسادم.روسریمو روی سرم مرتب کردم و موهامو داخل فرستادم.کولمو محکم تر چسبیدم و به اطراف نگاهی انداختم و در دل “واویلایی”گفتم.کلیدو توی در چرخوندم.دوباره دستم رفت طرف روسریم و جلوتر کشیدمش.درو که به تازگی خودم زحمت رنگ کردنشو کشیده بودم هل دادم.
روی تک پله جلوی در ایستاده بودم،نگاهی به اطراف انداختم،نفسمو صدادار بیرون فرستادم و برگشتم تا در بدقلق خونه رو که همون طور که به زور باز می شد،به زورم بسته می شدو ببندم که صدای برخورد جسمی بادر یه لحظه منو توی جام خشک کرد!
به دمپایی که کنار پام افتاده بود نگاه کردم!
_دیشب کدوم گوری بودی؟!
نیشم شل شد.به هیکل گوشت آلوی خاتون چشم دوختم.
_هردفه نشونه گیریت بهتر می شه ها!نزدیک بود دقیق بخوره تو ملاجم!
_تا کی می خوای منو جون به سر کنی؟کی می خوای آدم بشی؟کی می خوای اهل بشی؟ به آرومی از تک پله پریدم و به سمت خاتون رفتم.