_باشه!
این همه سردی زیاد بود… حداقل با خودم روراست بودم.. این دختر را با همین سن کم دوستِ داشتم! حتی اگر دیگران فکر می پسر ناخلف، نمک خورده و نمکدان شکسته!
کردند،
توان سینه سپر کردن داشتم اما حالا نه! بعد از سی و چهارسال زندگی
با چنگ و دندان حفظ کردهام
داشت از هم می پاشید… و باز همان نه کلمه ی تاثیرگذار در ذهنم اکو شد….
قهوه دم کردم و فنجان به دست به سالن برگشتم و کنترل تلویزیون را به دست گرفتم و روشنش
کردم… صدایش خیلی پایین بود و پریناز هنوز سر از تلفنش بلند نکرده بود… آخرین جرعه از قهوه را
خوردم و طوری فنجان را روی میز گذاشتم که توجهش به من جلب شد!
_میرسونمت خونه…
_الوند؟
به نشانه ی تعجب ابرو بالا دادم
_امروز جمعه س… تو هم بیکار ی… من.. من نمیخوام برگردم خونه.. حوصلم سرم یره!
بیکار نبودم.. اتفاقا خیلی کار داشتم ولی ترجیح می دادم کنارش باشم!
_خب؟
تلفن را روی کاناپه انداخت و با لبخندی موذی به سمتم آمد… این دختر بزرگ نمیشد!
ِ _الوند؟ الهی قربونت برم… ببین تو که میدونی امیرعلی اندازه یه سر سوزن به من توجه نمی کنه..
خیلی خودخواهه.. فقط به فکر خودشه و دوست دختراش!
گردنم نبض داشت و پیشانی ام درد!
Ziba bud. Tabrik be newisande
عالی محشره