باز باران بیترانه میخورد بر بام خانه
نرم، نرمک میچکد غم از در و دیوار خانه
کودکی ده سالهام من
کودک کار و خیابان
خسته و زخمی ز باران
وای باران! وای باران!
باز هم من ماندم و یک دسته گل
باز هم من ماندم و یک دست پر!
بخشی از دلنوشته:
در میان این دنیای بزرگ، عدالت معنایی ندارد.
اگر عدالت بود، قشر جامعه به دستههای فقیر و ثروتمند تقسیم نمیشد.
اگر عدالت بود، کودک کاری نبود.
آری کودک کار…
همان کودکی که حجم زیادی از اندوه خود را در نگاه و تبسم معصومانهاش پنهان کرده است.
عدالتی که اگر بود، کودکی بر سر چهار راه التماس نمیکرد تا برخی از سر جوانمردی، بیارزشترین پولهای خود را به او تقدیم کنند.
همان کودکی که اگر شاخه گلی را به خانه برگرداند، نه تنها خوشحال نمیشوند، بلکه به دنبال تنبیه جدیدی برای او میگردند.
مقصر او نیست؛ ما هستیم!
ماه رمضان را برای این گذشته اند که حال فقیری را درک کنیم.
بیایید دست از درک کردنشان برداریم؛ دستی دراز کنیم و سفرههای آنها را هم رنگی کنیم.
گناه او چیست که نامش را خیابان ها بر او نهاده اند؟!
گناه او چیست که طعم داشتن والدین را نچشیده است؟!نوازشهای مادرانه، لبخند پدرانه، بازیهای کودکانه….
چه واژههای غریبی اند!
به چهرهی مغموم او نگاهی بیانداز!
تلخی که مدتهای زیادیست مهمان صورت معصوم او شده است.